بسم الله
روح جهاد و اخلاص مرزی نمیشناسد.
سربازان خمینی و خامنهای هرچه گمنامتر باشند، درخشندهتر میشوند.
در عالم عاشقی و سرسپردگی، ضاحیهی بیروت و بشاگرد فاصلهای ندارند.
در مقبرهی نورانی حاج رضوان، کنار عکس شهید «حاج عماد مغنیه»، تصویری است از «حاج عبدالله والی». هیچکدامشان را کسی نمیشناخت، امروز اما...
سنت خدا بهگونهای دیگر است. شاید این نزدیکیِ تصاویر، حاکی از نزدیکی ارواحِ بزرگشان باشد در مقام «عند ربهم یرزقون». الله اعلم.
«شب حیات انسان با انقلاب اسلامی ایران، در فجر صادق خویش داخل شده است و شایستهاست که اکنون منتظر صبح باشیم، صبح دولت یار. بگذار آنان ما را هرچه میخواهندبخوانند؛ ما که خود میدانیم این ارادهی خداست که با دستان ما به تحقق میرسد واین شمس ولایت است که از افق وجود ما طلوع میکند. اگر در جستوجوی امام زمان هستی،او را در میان سربازانش بجوی. از نشانههای خاص آنان این است که همچون نور، دیگرانرا ظاهر میکنند و خود را نمیبینند.» شهید آوینی
دوشنبه1/1/90
ألسلامُ عَلیکَ یا ربیع ألانام
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها هجری و شمسی همه بی خورشیدند
تو بیایی، همه ساعتها و ثانیه ها از همین روز،همین لحظه، همین دم عیدند
َ
عنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام : (اصول کافی/ بحارالانوار ، جلد هفتاد و یک)
مَنْ لَمْ یَهْتَمَّ بِأُمُورِ الْمُسْلِمِینَ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ... کسی که اهتمامی به امور مسلمانان نداشته باشد مسلمان نیست.
یا اینها مسلمان نیستند که به امورشان اهتمام نمی شود؟!؟
ویا
ما مسلمان نیستیم که به امورشان اهتمام نمی کنیم؟!!
****
روز اول عید با روزهای دیگر در سرزمین زبرینگ هیچ تفاوت ماهوی ندارد!
نه خبری از کلیشه لباس ِنو و اتو کشیده شهری هاست و نه میزبانی مهیای پذیرایی از مهمانان نوروزی!
مجبور هستی مدام مرور کنی در ذهنت که باید امروز اولین روز سال نوباشد!!
اما آیینِ عید دینی فارس ها با حضور در کپرهای بی ریا و رنگارنگ بلوچ ها و گه گُداری پذیرایی سخاوتمندانه شان و شنیدن از و کمبود ها و ناداشته شان چیزی است فراتر از ادراک روز اول فروردین پایتخت!!
از همه این تجارب تکرارنشدنی هم که بگذریم، به منحصر بودن اولین روز سال نو؛ دل درد بی سابقه و حالت تهوع ناشی ازغذای فاسد و تعطیل کردن کلاس ها و حس تلخ سربارشدن بجای سرباز بودن وساعت ها در اسکان تنها ماندن را هم اضافه کنید!
****
نزدیکی های غروب؛ خسته از اینهمه کسالت و درد کشیدن؛ به سرم زد سری به کلاسهای گروه بزنم برخلاف توصیه مسئول گروهمان!
که البته بی حکمت هم نبود...
بعد از پایان کلاس ها که حالا دیگر از ده های اطراف نیز، مخاطبان خاص خودش را پیدا کرده، وقتی در حال خروج از مدرسه بودیم، صدای جیغ و گریه نگاه های مان را بسمت تنها جاده ی خاکی روستا جلب کرد، و پسربچه ای خاکی و خون آلود و گرد موتوری که بسرعت در حال دور شدن بود.
کودک معصوم از سرعت حادثه بقدری ترسیده بود که نه جرئت گریه کردن داشت و نه حتی چشمانش را باز می کرد !
برای لحظاتی کنترل اوضاع از دست همه خارج شده بود و نگرانی و دلهره در چهره های جهادگران دست کمی از بی تابی مادرانه ی زنان روستا نداشت...
و بعد، جزع و فزع بی سابقه ی زنان روستایی که فقط شاید نمونه ی مشابهش را در صحنه هایی از فیلم سینمایی "چند میگیری گریه کنی؟" میشد پیدا کرد!!
تنها آمبولانس محلی(بخوانید وانت یکی از اهالی) به همراه مسئول گروه سریعتر از اورژانس های شهری بسرعت خودش را به محل حادثه رساند و قطعا حضور یکی از خواهران گروه لازم بود تا قراری باشد بر بیقراری های مادر کودک!
نمی دانم چطور مسئول گروه، در لحظه تصمیم به همراهی من گرفت وآنی بعد، من بودم و گریه ها و بی صبری های مادرانه آنهم به زبان اصلی!!
امروز بعد از چند روز حضور در غریبستان زبرینگ، تازه ترادف مظلومیت و محرومیت و استضعاف را با زبرینگی بودن!با تمام وجود لمس کردم...
وقتی برای رسیدن به جاده ی اصلی و آسفالت دقیقا 40 دقیقه باید از دل کوه و لابلای نخلستان ها و کف رودخانه ها به سختی عبور کنی و با هر پرش ماشین از روی سنگها احساس کنی مهره های کمر و گردنت از هم فاصله گرفته اند وبا دنیایی از جملاتی که در سرت تداعی میشود که اگر بیمارت اورژانسی باشد،زنده هم به بیمارستان برسد احتمال آسیب دیدگی عضوی خواهد داشت...
و تازه وقتی که ذوق زده میشوی از دیدن تنها بهداری محلی ، وجود یک متخصص که پیشکش دریغ از حضور یک دکتر عمومی !
طی کردن یک مسیر سخت یک ساعته به امید درمان و ختم شدن اقدامات پزشکی به یک شستشو و پانسمان سطحی و سرپایی! تمام زندگی ات را با تمام داشته هایش در برابرت لخت و بی ارزش جلوه میدهد
کلافه میشوی از این همه تبعیض اجتماعی و دوباره به راه می افتی در جستجوی خدمات پزشکی
یک ساعت ونیم بود که در راه بودیم و نباید می گذاشتیم مهران کوچک ما به خواب رود، حتی چشم های مادر هم دیگر توانایی باریدن نداشت که چشم مان به روشنایی های شهرستان نیک شهر روشن شد..
که البته تجهیزات پزشکی شهرستان منطقه هم ختم شد به تزریق سرم و هماهنگی آمبولانس برای انتقال به ایرانشهر!
در دلم داشتم با ناامیدی به همه ی دارایی های ناعادلانه ام نفرین میکردم که همت والای «والی» خدمت تسلایم داد...
یاد حاج عبداله ای افتادم که روزها و ساعتها با پای پیاده از دل فراموشخانه ی بشاگرد حرکت کرده بود برای نجات یک انسان تا به زانو در آورد یأس و ناامیدی مردمان...
****
تلخی های روز اول نوروز با حرکت متعهدانه! مسئول کمیته پزشکی گروه کامل شد!!
وقتی به تنهایی با یک مرد بلوچی همراه میشوی در زیر نور مهتاب در دل جاده های محصور کوهستانی!آنهم برای ساعت ها!
دهنم خشک شد آنقدر که دعا و تضرع و التماس کردم و اسب خیالم را هی کردم از تجسم اتفاقاتی که...
"به خیر گذشت"
همه چیز به خیر گذشت، حتی دوام شادیهای ما در منطقه با بازگشت مهران معصوم با یک پانسمان ساده پس از دو روز.
عاشق شدیم و عاشق حیران ما شدند
قومی اسیر زلف پریشان ما شدند
آن قدر عاشقیم که عشاق روزگار
مبهوت اشتیاق گریبان ما شدند
روح القدس شدیم و تمامی شاعران
گرم غزل سرایی دیوان ما شدند
یوسف شدیم و بهر تماشای حال ما
صدها عزیز راهی زندان ما شدند
آن قدر آمدیم و مسلمان او شدیم
آن قدر آمدند و مسلمان ما شدند
ما عاشقیم عاشق حیران زینبیم
تکفیرمان کنید مسلمان زینبیم
ما را نوشته اند برای گدا شدن
سائل شدن، اسیر شدن، مبتلا شدن
از آن طرف خلاصه دری باز می شود
می ارزد انتظار به این آشنا شدن
عشاق سنگ خورده ی دیوار زینبیم
پس واجب است غرق تماشای ما شدن
وقتی مسیر جای قدم های زینب است
میلی نمی کنیم به جز خاک پا شدن
اول طواف بعد منا پس چه بهتر است
بعد از دمشق راهی کرب و بلا شدن
"مارا برای راز و نیاز آفریده اند
این کعبه را برای نماز آفریده اند"
این کیست که فرشته گلیم آورش شده
بال و پر فرشته نخِ معجرش شده
دیگر نیاز نیست به گهواره بردنش
دست حسین بالش زیر سرش شده
از این به بعد خانه ی مولا چه دیدنی است
با زینبی که فاطمه ی دیگرش شده
زهرا همان که ام ابیهاش گفته اند
زهرا همان که مادرش پیغمبرش شده
دیروز دختر وجنات خدیجه بود
حالا خدیجه آمده و دخترش شده
این گونه بود فاطمه شد ریشه بقا
این گونه بود فاطمه شد ام ابیها
زینب طلوع بود ولی ابتدا نداشت
زینب غروب بود ولی انتها نداشت
زینب رسول بود ولی مصطفی نشد
شهر نزول بود اگرچه حرا نداشت
زینب اگر نبود کسی فاطمی نبود
زینب اگر نبود کسی مرتضی نداشت
زینب اگر نبود حسینی نمی شدیم
زینب اگر نبود زمین کربلا نداشت
زینب هر آنچه گفت تماماً حسین بود
اصلاً به غیر نام حسین اعتنا نداشت
زینب اگر نبود مسلمان نداشتیم
باور کنید ذکر حسین جان نداشتیم
جایی پریده است که پیدا نمی شود
حتی عروج این همه بالا نمی شود
دیدند صبح آمده اما در آسمان
خورشید شهر فاطمه پیدا نمی شود
یا ایها الرسول چرا آفتاب صبح
در آسمان شهر تماشا نمی شود
فرمود: زینب آینه ی روی دخترم
آن که مقام بی حدش املا نمی شود
چون بی نقاب آمده بیرون حجره اش
امروز آفتاب هویدا نمی شود
حقش نبود کعبه نیلوفرش کنند
حقش نبود سر زده بی معجرش کنند
لب هاش تشنه بود ولی رود نیل بود
بالش شکسته بود ولی جبرئیل بود
زینب، فرشته، آینه، حوریه، عاطفه
از جنس خانواده ای از این قبیل بود
گودال هم که رفت فقط سر به زیر بود
شرمنده بود از اینکه قتیلش قلیل بود
کوچه به کوچه لشگر کوفه شکست خورد
از دست خانمی که تماماً اصیل بود
ویرانه کرد کاخ بلند یزید را
زینب تبر نداشت ولیکن خلیل بود
شعر از علی اکبر لطیفیان