بسم رب الشهدا
بسیجی ای مظلوم شهر و شهید جبهه دوستت دارم با تمام غصه هایت و قصه هایت . قصه غربت اروند را قصه تنهایی فکه را و قصه مظلومیت تورا در خاک ریزهای شلمچه . آن زمانی که در سه راهی شهادت دست و پا می زدی و جان می دادی . آن هنگام که حسین گونه در بیان های عشق و جنون سراز پیکرت جدا می شد . آن هنگام که دست و پایت با ترکش قطع می گردید آن هنگام که سجده هایت پایان می گرفت آن هنگام ... و بی ادعا رفتی تا حضرات بر سراهی جمهوری با ادعاحکومت کنند رفتی تا حضرات چپ و راست آسوده تر برسر هیچ و پوچ باهم بجنگند ، جنگی که حاصلش چیزی جز تضعیف اسلام نیست و چه ناجوانمردانه این تهمت را به تو می زنند .
و هنوز قصٌه مظلومیٌت تو را دوست دارم به هنگامیکه چون دیوار گوشتی در برابر آتش کین بعثیان گلوله باران می شدی و لیبرال های افسار ، به گردن و گروهکی دیروز و مدٌعیان بی هنر مورد حمایت حضرات امروز جنگ تو را برادر کشی می نامیدند...
تو می دانستی . تو همه اینها را می دانستی . تو نفاق اینهارا می شناختی که به اسم پیروی از ولایت وقتی به روی مین می رفتی برای تو هورا می کشیدند ولی در خفاء خون به دل ولایت می کردند امٌا هیچ نگفتی تا به امروز ...
آه ! بسیجی ای مظلوم شهر و شهید جبهه دوستت دارم .
بیستم فروردین به تاریخ پیوست ولی تو همچنان گمنام شهر باقی مانده ای . چمران تو زنده ای و می بینی، این پیشرفت و فن آوری را مدیون خون تو و هم رزمان تو هستیم . پس گوارای وجودت باد ای بسیجی ای مظلوم شهر و شهید جبهه .
زندگی را گرچه از پایان گرفتن هیچ پیغامی فراتر نیست
باز می گوید دلم: لختی تامل کن، ببین پیغام دیگر نیست؟
در مروری تازه می بینم که جز افسانه ها یی پوچ و پیچاپیچ
هیچ نقش دیگری در خاطر فرسوده این کهنه دفتر نیست
همچنان با من بجز آیینه ای- کآماج پرواز هزاران سنگ
می شود هر لحظه از برج هزاران دست پنهان- در برابر نیست
با تو در این سرزمین با کمترین زنگار دشمن هر چه خواهی هست
هیچکس یک لحظه کوتاه- اگر آیینه هم باشی- برادر نیست
سربه روی خشت زانو می گذارد، می پزد رویای نانی گرم
هر که چون ایمان به مزدانِ دغل در خون این مردم شناور نیست
در سراب شوم امروز آنچه می بینیم سرگردانی فرداست
برفراز کشتگاه خشک ما جز مرگ ابری سایه گستر نیست
آزمون را پایمردی کن به قربانی شدن ایمان مردم را
تا ببینی پاسخت از شش جهت جز برق خنجر نیست
یوسفعلی میرشکاک