بردار زرخ ، نقاب تزویر
روبه نشود به چهره ی شیر
محزون ننما بین رفیقان
شادی نشود به اشک پنهان
نامرد ، مزن نقاب مردی
بی درد فقط سراب دردی
رسوا ! نبود نقاب چاره
تزویر مکن به جامه پاره
از آه مگو ، تو حرف سردی
چون کبک سرت به برف کردی
ای زاغ ترا چه رسم طاووس
بر گیر زتن خرقه سالوس
از بوته هرز ، گل نیاید
برشاخه کج ، ثر نشاید
ای ظلمت شب ، ترا چه مهتاب
ای سنگ ، مگو زنر می آب
بدرود دوستان ! شعر از دوست عزیزم آقای مهدی کیومرزی ( مهاجر )