سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   هر بختیارى را بخت برگشتنى است ، و آنچه برگشت پندارى نبوده و نیست . [نهج البلاغه]
 

بسم رب الشهدا

نثر زیبایست ارزش وقت گذاشتن را دارد اگر اکنون وقتش را ندارید پیشنهاد میکنیم ذخیره کنید در وقتی مناسب مطالعه کنید . یا علی مددی



یکی ‌بود یکی ‌نبود. در زمانهای قدیم، آن وقتها که تازه داشتند این گنبد کبود را رنگ می‌زدند، پادشاهی بود که ابر از مرزهای سلطنتش بیرون نمی‌رفت. این پادشاه شاهزاده‌ای داشت. به تمام ابواب جمعی دربار، از وزرا و امرا گرفته تا کاتب وقایع اتفاقیه و نوکر و کلفتها، دستور داده‌ بود که از شیر‌ مرغ تا جان آدمیزاد،‌ هر چه را که شاهزاده هوس کرده باشد، برایش فی‌الفور مهیا کنند. اوضاع همین جور بود و بود تا یک روز جمعی از بزرگان دربار به نزد پادشاه آمدند (از همانهایی که کلاههای بلند و ریشهای دراز و کمر‌بند‌های زرین و ... دارند) و پس از بوسیدن زمین ادب عرضه داشتند:
سلطان به سلامت باد! ما اهالی ملک و مملکت تا آنجا که از دستمان بر‌می‌آمده است در اجرای اوامر ملوکانه و انجام مراتب خدمت و فرمانبرداری، مبنی بر مهیا کردن جمیع وسایل آسایش و آرامش و برآوردن امیال و خواهشهای و‌لیعهد، کوتاهی نکرده و نخواهیم کردن. اما دریغا که جناب ولیعهد قدر این نعمت ندانسته‌اند و دیگر نمی‌دانند چه می‌خواهند و چه بخواهند. بام تا شام بهانه می‌گیرند و اوامر گوناگون می‌فرمایند. شیر مرغ می‌آوریم، می‌فرمایند سرشیر آن پر‌چرب است؛ جان ‌آدمیزاد می‌آوریم، می‌گویند، لئیم است و غیر‌ قابل هضم! گاه نیمه شبان بانگ بر‌می‌آورند که فی‌المثال، مرا کباب طوطی یا ققنوس کنتاکی ‌بیاورید؛ از همین طوطیان شکر‌شکن شیرین‌گفتار و ققنوسهای آتش‌آشیان. راویان اخبار و ناقلان آثار می‌گویند، حتی به ما هم گیر ‌می‌دهد و مثلاً می‌گوید، شما رانت‌خوارید و قلم به مزد! تابستان فالوده برف می‌خواهند و زمستان هندوانه درختی! اما دیگر لب به چیزی نمی‌زنند و به اندک بهانه‌ای لگد می‌زنند زیر ظروف غذا. وسواس پیدا کرده‌اند و همه چاکران را به عاص آورده‌اند و ... از این جور حرفها‌. و امر، امر شماست! (بعد وزیر سرش را به گوش پادشاه نزدیک می‌کند و ادامه می‌دهد:)
والاحضرتا! جسارت است. اما چند روزی است که جناب ولیعهد لباس هم تن نکرده و لخت و عور در قصر آمد و شد می‌فرمایند و ... عذر می‌خواهم ... در انظار عموم به اجابت مزاج می‌نشینند! به همین جهت است اگر این روزها ایشان را به محضر حضور نمی‌آوریم و...
پادشاه نگاهی متعجب و خشماگین به بیخ گوش خویش، یعنی همان ‌جایی که چهره شرمسار وزیر قرار داشته، می‌اندازد و با بلند کردن یک دستش اشاره می‌کند که کافی است!
مدتی تمامی دربار در بهت و سکوتی سهمگین فرو می‌رود. پس ناگهان می‌فرماید: این احمق را تقصیری نیست، چرا که: ناز‌پرورد تنعم نبرد راه به دوست/ عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد. ما ملک و مملکت را به شمشیر و تدبیر خویش گرفته و سامان داده‌ایم. اما این ولیعهد و جانشین ما از روزی که چشم باز کرده، فقط همین دربار و درگاه را دیده‌. قدر این نعمت و قدرت را که نمی‌داند، هیچ، اصلاً «هر» را از «بر» تشخیص نمی‌دهد و فردا نمی‌تواند بر تخت ما جلوس کند. وقتی خودش نمی‌داند از دنیا چه می‌خواهد، فردا چطور می‌تواند بفهمد که رعایای ما چه می‌خواهند و چگونه باید امورات م‍ُلک را تدبیر کرد؟ از قدیم گفته‌اند یا اصلاً اگر نگفته‌اند، حالا خودمان می‌گوییم که‌: قدر نعمت کسی داند که به مصیبتی دچار آید...جمعی از شما با او به بهانه شکار در نخچیرگاه همراه شوید! به یکی از دورترین نقاط بروید. یعنی تا آنجا که اسبهایتان می‌توانند بتازند و از قصر دور شوند، بتازید! بعد در همان جا اطراق کنید و دارویی خواب‌آور به ولیعهد بخورانید. وقتی او به خواب عمیق فرو رفت بند و بساطتان را جمع کنید و آنجا را ترک کنید. فقط یک نفرتان پشت تپه‌ای ـ بوته‌ای پنهان شود و از دور مواظب باشد. این کارها را که کردید باز گردید و مرا خبر دهید.

***

بازگشتند و به پادشاه گفتند:... کم کم اثر داروی خواب‌آور از بین می‌رفت. شاهزاده چشمهایش را باز کرد. احساس عجیبی داشت. احساس غربت و دلهره. تا به حال هیچ‌وقت چنین ترس و اضطرابی را تجربه نکرده بود. خمیازه بلندی کشید و شروع به کش و قوس دادن عضلات دستها و کتفش کرد، زیر لب خواب‌آلود گفت: «اینجا چرا این‌قدر گرمه»؟ کمی بلند‌تر ادامه داد: « کجایید بی‌شعورها؟»
هیچ جوابی نشنید مگر زوزه بادی گرم و نفس‌گیر. داد زد: «گفتم کدام گوری هستید؟ کسی یک لیوان شربتی، چیزی بیاره، گلوم خشک شده!» باز هم جوابی نبود. کویر بود و تا چشم کار می‌کرد خاک و خس و خاشاک. کویر! این نفرین‌ آسمان...
پادشاه چشم‌غر‌ّ‌ه‌ای رفت و گفت: پدر‌سوخته‌ها! یک ساعت نیست از دربار دور شده‌اید. این چه طرز حرف زدن است؟ ... زهرمار! برای من نثر مدرن بلغور می‌کنید؟! مثل آدم حرف بزنید ببینم چه اتفاقی افتاد؟...
و چون شاهزاده چشم بگشود و خبری از غلامان نبود ... رفت و رفت، تا به روستایی رسید. در راه هر که را می‌دید، دستوری می‌داد و چیزی می‌خواست. اما جماعت فقط چون بزغاله‌ای به او چشم می‌دوختندی و هاج و واج نگاهش می‌کردندی (که این یارو چرا این جوری است؟) چون به اهل ده برآمد، زبان به دشنام خلق گشود و اوامر گوناگون فرمود. که اگر اجابت امر مرا نکنید، آن چنان پدری از شما جماعت در بیاورم که مرغان هوا بر سرتان فضله بریزند و ماهیان دریا، دریا را به رویتان قی کنند! برخی از جماعت همچنان به دیده تعجب بر او خیره بودندی. به برخی دیگر برخورد و بر سر شاهزاده ریختند و تا آنجا که جا داشت سیاستش کردند (یعنی با مشت و لگد به جانش افتادند ـ این را وزیر ارشاد به سلطان گفت.). ‌برخی دیگر دست بر شکمهایشان نهادند و حالا نخند و کی بخند (فکر می‌کردند شاهزاده دیوانه است‌ ـ این را وزیر را‌ه و ترابری، در دلش گفت). کودکان هم هلهله و شادی کردند و در پی شاهزاده ـ‌ به خیال اینکه سودا‌زده‌ای مجنون است و از زنجیر گریخته ـ‌ به راه افتادند و ... جانتان بالا بیاید! اصل مطلب را بگویید! (این را سلطان داد زد.)...
که شاهزاده به جز کاخ را نمی‌دانست
و فرق موی سر و شاخ را نمی‌دانست....
نخست امر، سپس گریه کرد شه‌زاده
و خلق گفتند: ‌شاید ز بام افتاده!...
و شاهزاده همی امر و نهی می‌فرمود:
که راه باز کنید و نهید سر به سجود
چرا قصیده مدحی ز ما نمی‌خوانید؟
چرا شماره کفش مرا نمی‌دانید؟
من از سپهر برنیم نه از حضیض زمین
منم نهایت اقبالتان ... لگد نزنین!...
چرا به من که منم، نان نمی‌دهید امروز؟
به امر من که منم، جان نمی‌دهید امروز
منم که گر ز غم نان به آسمان بپرم
فرشته هم نرسد آن زمان به گرد پرم
فرشته عالم عقل است، عقل عالم نیست
فرشته عشق نداند، فرشته آدم نیست ...
اینها را شاهزاده ما گفته؟ مگر نگفتم مواظب باشید با دسته بیل نکوبند روی ملاجش؟! (اینها را سلطان گفت و وزیر پاسخ داد:) و هیچ ناشری برای چاپ آنها اصرار نکرده! اما می‌گویند پیرمردی جهان‌دیده و حکیم، اما حسود و بدذات، با دیدن حالات شاهزاده از قضیه بو برده‌؛ فهمیده که ایشان از بزرگان است و کم کم با او طرح دوستی ریخته. قربان! این پیرمرد همان وزیر «‌انرژی و آتش» چند سال پیش است که حضرت‌عالی به خاطر بی‌احترامی به ولیعهد از دربار اخراج و تبعیدش فرمودید. گویا قصد انتقام دارد. (سلطان گفت) پس این‌طور! اشکالی ندارد. شما کارتان نباشد. من چیزی را می‌دانم که شما نمی‌دانید. همچنان از دور مواظبش باشید. هر چند وقت یک‌بار، یک نفر از شما به سراغ او برود و کمکش کند. تمام کارها و اعمال و رفتار او را نیز زیر‌ نظر داشته باشید و مو به مو بنویسید و گزارش بدهید. بگذارید حسابی سختی بکشد، تا قدر این ناز و نعمت دربار ما را بداند. شاید آدم شود و برگردد...

***

حالا حکایت ماست. بلا تشبیه، آن پادشاه حضرت باری‌ تعالی است و آن دربار، بهشت برین و آن درباریان ملائکه و ... آن شاهزاده تبعیدی، هر یک از ما! و آن پیرمرد حکیم، آن وزیر انرژی و آتش و دنیا، آن... شیطان است، و آنها که همیشه مراقب ما هستند و از همه کارهایمان گزارش می‌نویسند، ملائکه سمت راست و چپ هستند و آن درباریان که از طرف سلطان، هر چند وقت یک‌بار می‌آیند، یک‌صد و بیست و چهار هزار پیغمبر الهی‌اند.
آدمیزاد کوتاه می‌آید: وگرنه همه‌ دنیا را هم که داشته باشد، باز هم خواستنش تمامی ندارد. هر کسی «میلیاردر» می‌شود، تازه می‌فهمد چقدر گداست. تمام زمین و زمان یک لقمه چپ حد‌ّ حقیقی اشتهای آدم نیست. لحظه‌ها مدام می‌گذرند، باد می‌گذرد، ابر می‌گذرد، ماه و خورشید و آسمان می‌گذرند، آب چشمه و رودخانه می‌گذرد، اصلاً «جهان» از جهش و جهیدن می‌آید. یعنی اینجا همه چیز روان و جهان و جهنده است. هیچ چیز این دنیا ماندگار نیست و برای ماندن نیست.

***

هر آدمی یک شاهزاده است. شاهزاده‌ای تبعیدی از بهشت. وگرنه چرا آدمها این‌قدر ناراحت‌اند؟ چرا این‌قدر عجله دارند؟ چرا این‌قدر دل‌نازکیم؟ چرا فکر می‌کنیم این‌جور‌ حرفها عرفانی و عارفانه است؟ (عرفانی در اینجا به معنای «کشک») مگر این را تجربه ثابت نمی‌کند؟ الآن به مردم خودمان دقت کنید! اینکه می‌خواهند «دولت‌» نیست... کلفت می‌خواهند! غلام حلقه به گوش می‌خواهند‌ ـ نه رئیس جمهور. آن هم غلامی که حقوق نگیرد، بلکه حقوق هم بدهد. هم شکممان را سیر کند هم برایمان نی بزند و آواز هم بخواند و بلکه حرکات موزونی هم اگر بلد بود و انجام داد، بد نیست.
به راستی ما آمده‌ایم به دنیا چه کار کنیم؟ آن شاهزاده را چرا به روستا فرستادند و رهایش کردند؟
اگر تمثیل ما درست باشد، آمده‌ایم که اولا‌ً «ادب» بیاموزیم. فردا حوری و غلمان و میوه‌های بهشتی و ... اینها را دیدیم، چشم در‌نیاوریم! آدم برای خوردن شام و موز و کیوی به میهمانی نمی‌رود. مهم صاحبخانه است. مهم خودِ خود اوست. گپ زدنِ با اوست. حرف زدن با اوست. یک گل را که می‌بینی، زیباییها و طراوت آن را که حس می‌کنی، ‌دوست داری با کسی از آن گ‍ُل حرف بزنی. دوست داری با کسی بگویی که ببین! آسمان شب چقدر قشنگ است! ماه چقدر زیباست! این آسمان لایتنا‌هی چقدر عظمت دارد!... اگر کسی نباشد که اینها را به او بگویی، گل چه زیبایی‌ای دارد؟ آسمان به چه درد می‌خورد؟‌ همین که می‌فهمی گل زیباست، یعنی تنها نیستی؛ یعنی داری با کسی حرف می‌زنی. خداوند به ما اسماء را آموخته، حرف ‌زدن را آموخته، ‌که با او دمخور شویم. خدا گنجی پنهان بود که دوست داشته شناخته شود. نمی‌دانیم دقیقاً قضیه چیست. اما آدم هر وقت تنها باشد به فکر و خیال می‌پردازد. عطار (رحمه‌ا... ‌علیه) می‌گوید،‌ خدا هم تنهاست. او هم دارد با خودش حرف می‌زند. ما فکر و خیال خداوندیم. البته خیالات ما فقط خیالات است. اما نعوذاً با...، خیالات خداوند همین جهان واقعی است. اصلاً واقعی و غیر‌واقعی چیز‌هایی است که خداوند خلق کرده. خود این مفاهیم را می‌گویم. همین مفهوم را که می‌گوییم «‌خدا وجود دارد»‌، آفریده خداوند است. پیش از اینها اصلاً پیش و پسی وجود نداشته... انسان موجودی است «‌ناطق». فکر کردن یک جور حرف زدن است. خیال کردن یک جور حرف‌ زدن است. دیدن، شنیدن، بوییدن، لمس‌ کردن یک جور حرف زدن‌ است. «انسان» چیزی نیست به غیر از همین «حرف ‌زدن». خُب! با چه کسی حرف می‌زنیم؟ اگر کسی ما را نبیند، نشنود، هستی و نیستی ما چه فرقی با هم دارد؟ بگذریم. آدم آمده است ادب شود. ادب شود که با خداوند، مؤدب صحبت کند. هی غ‍ُرغر نکند. اراجیف نگوید. هر چه گفتند، بگوید «چشم» (البته «چشب» بهتر است) در قیامت به گناهکار فاسدی می‌گویند برو به جهنم! می‌گوید: چشم. خداوند می‌گوید، ببریدش بهشت. چون گفت: چشم. شما بگویید «چشم»، خداوند که نامهربان نیست. نعوذا‌ً با... عقده‌ای و کینه‌ای هم نیست. رحمتش هم آن‌قدر هست که تمام گناهان اول و آخر خلقت را در یک لحظه ببخشد. چرا آدم را ببرد به جهنم؟ اما ما چشم گفتن را بلد نیستیم. تا اینکه فرشتگان عذاب (‌بلکه به روایتی، خود حضرت حق) موی جلوی پیشانی آدم را بگیرند و بگویند: مگر فکر کرده‌ای چه هستی؟ آن وقت چشم‌ گفتن به چه دردی می‌خورد؟ این‌همه سال، این‌همه روز یک بار نگفته‌ایم: چشم. یک بار نفهمیده‌ایم خداوند بدِ کسی را نمی‌خواهد. هم همه‌جوره مهربان است، هم قادر و توانا. می‌فرماید (به نقل از روایتی از حضرت امیر(ع)): «ای بنده من! همه جهان را آفریدم برای تو، و تو را آفریدم برای خودم. از من فرار نکن! ای بنده من! تو مرا عبادت و طاعت کن،‌ من رزق و روزی تو را می‌رسانم. اگر تخلف کردی در عبادت من، من تخلف نمی‌کنم در روزی دادن به تو.»
پس اگر جایی بی‌عدالتی دیدی مبارزه کن! بگو، چشم. نترس که زیر آبت را بزنند. رئیس اداره تو خودش روزی‌خور من است. آن‌وقت نه اینکه از یارو کینه داشته باشی. دلسوزانه از ظلم او جلوگیری کن. این منتقدان جامعه ما اگر دلسوزانه حرف بزنند این جور داد و قال بازی راه نمی‌افتد. دلسوزانه بگو، آقا این اقتصاد خصوصی و خصوصی‌سازیها مسخره‌بازی شده! یک شرکت صوری درست می‌کنند و به همان شکل دولتی سازمانها را اداره می‌کنند. فقط اعصاب آن کارمند بیچاره را خرد می‌کنند که هر شش ماه یک‌بار باید تجدید قرار‌داد کند. هر شش ماه یک‌بار گوشت تنش بریزد که آینده شغلی‌اش چه ‌می‌شود؟ این کارمند شاهزاده است؛ خلیفه خداوند است. کرامت دارد؛ احترام دارد. نه اینکه تو زور بزنی و محترمانه برخورد کنی؛ اصلاً یارو قابل احترام است. خداوندِ بزرگ او را آفریده است. بزرگ، بزرگ می‌آفریند. بزرگ او را آفریده و بزرگ آفریده. هیچ‌کدام از ما هم بنا نیست هفتاد‌، هشتاد سال بیشتر در این دنیا بمانیم. همگی دیر یا زود می‌میریم‌. جزء امت مسلمان هم که هستیم. این چند روز دنیا یک لقمه نان گیر می‌آوریم و با هم می‌خوریم. الحمدا... نفت که داریم. می‌فروشیم و با احترام به هم، با محبت به هم یک لقمه ‌نان می‌خوریم. چرا این‌قدر می‌ترسید؟ چرا این‌قدر از همدیگر دلخوریم؟ مگر نمی‌دانیم که از بهشت آمده‌ایم و انشاءا... به بهشت می‌رویم. آمده‌ایم گشتی در این دنیا بزنیم. چرا اوقات‌تلخی می‌کنید؟ گور پدر امریکا. مگر مقدرات عالم دست امریکاست؟ منتها او سمبل طاغوت این دوران است. خداوند دوست مؤمنان است و آنها را از ظلمت و تاریکی به دیار نور و روشنایی می‌برد. کافران را هم طاغوت زمان از نور به تاریکی می‌برد. اینها همانهایی هستند که ادب ندارند. اسافل اعضایشان را، روز روشن، می‌اندازند بیرون، در تلویزیونشان سکس نشان می‌دهند. مثل همین خر و الاغهای دهات ما، می‌پرند به همدیگر. اصل مشکل ما با امریکا این است که اینها بی‌ادب‌‌اند. اینها می‌خواستند در همان بهشت (‌همان درگاه با‌عظمت سلطان) هم همین کارها را بکنند. بیدل می‌گوید: «تو غر‌ّه به بهشتی که جای ریدن نیست» مگر امریکا بهشت روی زمین نیست؟ خب بهشت اینها این شکلی است. حرص می‌زنند. چشم در می‌آورند. کل‍ّی اسراف می‌کنند. سالانه میلیونها خروار مواد غذایی را می‌ریزند توی سطل آشغال.
نه اینکه فکر کنید بهشت اینها هم کم بهشتی است. خیلی از بچه‌‌مسلمانهای ما، سفرای ما، مأمور خریدهای ما رفتند و این بهشت را دیدند و کم آوردند. دست و پایشان را گم کردند. در اتاق هتلهایشان هر شب چندین ازدواج موقّت را سر‌وسامان دادند. آن روزهای اول از بس هول شده بودند که حواسشان نبود سرویسهای جاسوسی انگلیس و اسرائیل برایشان دام گذاشته‌اند. فیلم‌برداری می‌کنند. بعد هم این فیلمها را به یارو نشان می‌دادند و می‌‌گفتند اگر به حرف ما گوش نکنی‌، اینها را نشان می‌دهیم. خب من و شما هم که بودیم کم می‌آوردیم. کار خلاف شرع نکرده بودیم، اما این‌جور بامبولی سرمان درآمده بود! پس اصلاً نباید تعجب کرد که بر و بچه‌های مثلاً کیهان داد و قال راه بیندازند که در مملکت جاسوس داریم! البته اینها دلسوزانه رفتار نمی‌کردند. آدم نباید از جاسوس بودن برادرش خوشحال باشد و آبرویش را بی‌محابا ببرد. دکتر جراح هم یک‌جور چاقو‌کش است. شکم آدم را پاره می‌کند. اما چون خیرخواهانه و دلسوزانه است، آدم ناراحت که نمی‌شود،‌ هیچ، حتی تشکر هم می‌کند و پول هم می‌دهد. پس اگر به روی هم چاقو کشیدیم باید جراحانه باشد. اصلاً در دین ما «‌خشونت» از شدت «‌محبت» ‌است. می‌گویند یک روز در میدان جنگ «مالک‌ اشتر» تبسمی کرد. حضرت امیر فرمود: چرا تبسم کردی؟ مالک گفت: یا امیر! امروز شاگرد به استاد خود رسید! همان تعدادی را که شما گردن زدید، من هم از پا درآوردم. حضرت فرمود‌: اما من «سوا» کردم و تو «درهم» گردن زدی! من به پیشانی آنها نگاه می‌کردم و در هر کس نوری می‌دیدم و می‌دانستم که تا هفت پشت و نسل او شاید کسی ذکر لااله الاا... بر زبان بیاورد، او را نکشتم.
یا می‌گویند امام راحل بیست و چهار سال بیشتر نداشت. در مجلس درس یکی از اساتید قم بود. استاد در جایی به حدیثی از حضرت زهرا(س) ‌اشاره کرد و البته بسیار محترمانه مزاحی کرد و چیزی گفت. امام در همان سنین جوانی که طلبه‌ای بیش نبود، از انتهای مجلس درس بلند شد و قدم‌زنان رفت جلو. آن‌چنان سیلی محکمی به گوش آن استاد زد که عینکش دو نیمه شد. بعد گفت: ‌یادت باشد که دیگر با بی‌بی فاطمه‌(س) مزاح نکنی! برای همین وقتی امام گفت (‌در زمان انقلاب‌) که‌: «من توی گوش این دولت می‌زنم» بعضی از قدیمیها گفتند: راست می‌گوید. این آدم به آدمهای بزرگ‌تر از اینها هم سیلی زده است، چه رسد به این دولت! (حقیر این حکایت را از استاد معلم شنیده‌ام)
الغرض،‌ ما برای ادب شدن و ادب آموختن به این دنیا آمده‌ایم. بعضیها این دنیا را عوضی گرفته‌اند. چه خبر است؟ ما برای کسب «رفاه» نیامده‌ایم. «‌لقد خلقنا ‌الانسان فی ‌کبد» مگر این دنیا جایی برای آسایش و آسودن دارد؟ حافظ خوب می‌گوید که:
به جز آن نرگس فتّانه، که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
اصلاً خود «‌درک‌ کردن» و «فهمیدن» یعنی رنج. یعنی تمییز خود از جهان. یعنی تنهایی و غربت. برای همین هر چقدر بیشتر‌ «مست» باشی راحت‌تری و چه مستی‌ای بالاتر از نبودن محض. بالاتر از فنا و نیستی. «بیدل» در جایی خطاب به مردگان قبرستان می‌گوید، اینها از کدام باده این‌جور مست شده‌اند که تا قیامت هشیار نمی‌شوند. (بیتش یادم نیست شاید هم اصلاً از «بیدل» نباشد) «رفاه» اسلامی یعنی اینکه مسلمان از غم نان و آب آسوده باشد. یعنی آدم برود سراغ غمهای بزرگ‌تر و اصیل‌تر. اما «رفاه» امریکایی فقط برای خود «رفاه» است. اینها «نکیر» و «منکر» را فراموش کرده‌اند یا نادیده می‌گیرند. «رفاه» برای آدمی که ‌می‌داند می‌میرد و سؤال و جواب می‌شود معنای دیگری دارد. ما «رفاه» را برای همان معنا می‌خواهیم. فرض کنید، می‌خواهیم بالشی بیاوریم و بگذاریم زیر دستمان که فیلمی را تماشا کنیم. حالا هی گیر داده‌ایم به این بالش که باید چند کیلو باشد، اندازه‌اش چقدر باشد،‌ رنگش چه باشد و ...؟ آن‌قدر گیر داده‌ایم به این «بالش» که اصلاً فیلم تماشا کردن یادمان رفته است. اعضای خانه افتاده‌اند به جان هم که این بالش باید روکش «تیترون» داشته باشد، یا «کتان»؟ انقلاب اسلامی یعنی اینکه هر حرفی می‌زنیم از «نکیر» و «منکر» شروع شود. «رفاه» یعنی اینکه مسلمان وقت داشته باشد که صبح تا شب عبادت کند. پس این‌همه دعا و نمازهایی که در مفاتیح هست، برای چه روزی است؟ عبادت کردن یعنی فکر کردن. پس مسلمان باید زندگی‌اش تأمین باشد و دغدغه خاطرش فقط تفکر در عالم و آدم باشد. جای دیگر نیز عرض کرده‌ام، که این‌همه دعاها و نمازهایی که در مفاتیح وجود دارد و از ائمه اطهار (‌علیها‌السلام) نقل شده، ثابت می‌‌کند که دولت اسلامی باید دولت الکترونیک باشد. باید همه کارهای آدمیزاد را ماشینها و روباتها انجام بدهند، لباس آدم را ماشین بشوید، غذای آدم را ماشین بپزد. خانه را ماشین جارو کند و.... و انسان خلیفه الهی باشد که دست به سیاه و سفید نزند. فقط تفکر و عبادت.
باز هم چانه‌‌درازی کردیم و بگذریم. پس اولاً آن شاهزاده آمده است که «ادب» شود و ادب بیاموزد. در ثانی آمده است که «‌پادشاهی» یاد بگیرد. مگر انسان خلیفه خداوند نیست؟ پس اوست که باید جانشین خداوند شود. در جهان تصرف کند. انرژی هسته‌ای را به خدمت بگیرد و ... می‌خواهم بگویم مسلمان تحقیقات علمی را فقط برای ایجاد رفاه انجام نمی‌دهد. اصلاً شأن و منزلت و کرامت انسانی او «‌شناختن» و «به خدمت‌گرفتن» است. اما خیلی از آدمها فراموش کرد‌ه‌اند که برای چه آمده‌اند. یک عده فکر کرده‌اند که می‌شود در این تبعیدگاه هم قصر بهشتی ساخت (تکنوکراتها). یک‌عده راه برگشتن به قصر را یاد گرفته‌اند و شبها دزدکی سری به آنجا می‌زنند (‌مرتاض‌ها)1. یک عده همان جماعت دهاتی را جمع کرده‌اند و به جای آموختن «پادشاهی» به همان «کدخدایی» ‌رضایت داده‌اند (سیاسیون). یک عده اصلاً منکر وجود قصر و پادشاه و... شده‌اند (سکولارها). یک عده صبح تا شب فقط از جدایی و روزگار تبعید ناله سر‌کرده‌اند و «‌یاد ایامی که در گلشن صفایی داشتیم» می‌خوانند و برای مردم آن دهات به توصیف قصر و بارگاه پادشاه می‌پردازند (هنرمندان، که البته اینها هم چند دسته‌اند و بماند). ‌یک عده راه افتاده‌اند به طرف بیابانهای اطراف و می‌خواهند خودشان، بدون کمک فرستادگان دربار، راه بازگشت را پیدا کنند... و یا صبح تا شب از وجود یا عدم وجود قصر و پادشاه و دربار و... حرف می‌زنند (فلاسفه). یک عده به همان آب‌ و هوای دهات خو کرده‌اند و رضایت داده‌اند (کافران). یک عده هنوز اثر داروی خواب‌آور از بدنشان خارج نشده (عوام). یک عده ...و یک عده فهمیده‌اند ماجرا چیست و به حرف فرستادگان گوش می‌دهند و با آنها راهی مسیر بازگشت شده‌اند (مؤمنان).
که انشا‌ا... ما و شما از همین طایفه باشیم. والسلام



پاورقی:
1- این روزها گرایشهای عرفانی غوغا می‌کند. بحث مفصلی است اما عجالتا‌ً اینکه، آقا! چرا برای دیدن عوالم غیب و برزخ و شگفتیهای آن جهان این‌همه بی‌طاقتی می‌کنید؟ وقتی مردیم می‌رویم و تمامی آن عوالم را می‌بینیم. فعلا‌ً در همین عالم کار داریم. ا‌صلاً مزه‌اش به همین است که یک دفعه «سورپرایز» شویم و بهشت و برزخ و اینها را ببینیم. زهد و تقوای آدمی که در همین عالم عوالم مرگ و برزخ را می‌بیند، دیگر هنر نیست. برای این چیزها نباید عجله کرد.
 

منبع :‌ ماه نامه سوره

نگارنده :‌ نعمت‌الله‌ سعیدی

 

 



کلمات کلیدی :
  نوشته شده در  دوشنبه 84 شهریور 14ساعت  11:42 صبح  توسط عشاق                نظرات دیگران()
آدرس مستقیم این نوشته


لیست کل یادداشت ها
خیبری ساکته،دود نداره سوز داره
برای دل تنگی خودم
جلوه ای از عبادت امام رضا علیه السلام
کلنا عباسک یا زینب...!
اسلام علیک یا ابوتراب
برای مرغ سحر رسانه ملی، فرزاد جمشیدی
حماسه حضور
جانستان بلوچستان (قسمت نهم)
برگرد(خیبر)
کاش نماز عیدفطر را به امامت مولای غریبمان اقتدا کنیم؟
من و شلوارم...
جانستان بلوچستان (قسمت هشتم)
روح جهاد و اخلاص مرزی نمیشناسد.
جانستان بلوچستان (قسمت هفتم)
عاشق شدیم و عاشق حیران ما شدند
[همه عناوین(201)][عناوین آرشیوشده]