کمال دلم برای خنده های صبحگاهی تو تنگ شده پیان نامه هم که دفاع نشد آخر ومن شرمنده آن قولی که به تو دادم و نشد که بشود ؛ و حال شرمنده محمد حسین که هم سن محمد حسن است .
آن روز که با محمد آژنددر وداع با مصطفی صدریزاده در معراج شهدا در آغوش هم اندکی گریستیم تا این که چشمانمان خورد به همسر شهیدی که فرزند نوزادش را آرام میکرد و استوار قدم بر میداشت به سمت حسینه همت برای آخرین دیدارها، وقتی سرم را بالا آوردم و دیدم که چگونه میسوزی باید می فهمیدم که دیگر ماندی نیستی محمد.
کمال میشود یک باردیگر صدایم کنی و ریز بخندی، این روز های ربیع دلم مثل خانه مولی در آتش میسوزد.
کمال دنیا گذر گاه عبور است نه جای ماندن، خود را فروخته ام و در تباهی کشانده ام میشود مرا نیز بخری و آزاد کنی.
کمال صدایم کن. مگر نه این که شما عند ربهم یرزقون اید.