دوشنبه1/1/90
ألسلامُ عَلیکَ یا ربیع ألانام
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها هجری و شمسی همه بی خورشیدند
تو بیایی، همه ساعتها و ثانیه ها از همین روز،همین لحظه، همین دم عیدند
َ
عنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام : (اصول کافی/ بحارالانوار ، جلد هفتاد و یک)
مَنْ لَمْ یَهْتَمَّ بِأُمُورِ الْمُسْلِمِینَ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ... کسی که اهتمامی به امور مسلمانان نداشته باشد مسلمان نیست.
یا اینها مسلمان نیستند که به امورشان اهتمام نمی شود؟!؟
ویا
ما مسلمان نیستیم که به امورشان اهتمام نمی کنیم؟!!
****
روز اول عید با روزهای دیگر در سرزمین زبرینگ هیچ تفاوت ماهوی ندارد!
نه خبری از کلیشه لباس ِنو و اتو کشیده شهری هاست و نه میزبانی مهیای پذیرایی از مهمانان نوروزی!
مجبور هستی مدام مرور کنی در ذهنت که باید امروز اولین روز سال نوباشد!!
اما آیینِ عید دینی فارس ها با حضور در کپرهای بی ریا و رنگارنگ بلوچ ها و گه گُداری پذیرایی سخاوتمندانه شان و شنیدن از و کمبود ها و ناداشته شان چیزی است فراتر از ادراک روز اول فروردین پایتخت!!
از همه این تجارب تکرارنشدنی هم که بگذریم، به منحصر بودن اولین روز سال نو؛ دل درد بی سابقه و حالت تهوع ناشی ازغذای فاسد و تعطیل کردن کلاس ها و حس تلخ سربارشدن بجای سرباز بودن وساعت ها در اسکان تنها ماندن را هم اضافه کنید!
****
نزدیکی های غروب؛ خسته از اینهمه کسالت و درد کشیدن؛ به سرم زد سری به کلاسهای گروه بزنم برخلاف توصیه مسئول گروهمان!
که البته بی حکمت هم نبود...
بعد از پایان کلاس ها که حالا دیگر از ده های اطراف نیز، مخاطبان خاص خودش را پیدا کرده، وقتی در حال خروج از مدرسه بودیم، صدای جیغ و گریه نگاه های مان را بسمت تنها جاده ی خاکی روستا جلب کرد، و پسربچه ای خاکی و خون آلود و گرد موتوری که بسرعت در حال دور شدن بود.
کودک معصوم از سرعت حادثه بقدری ترسیده بود که نه جرئت گریه کردن داشت و نه حتی چشمانش را باز می کرد !
برای لحظاتی کنترل اوضاع از دست همه خارج شده بود و نگرانی و دلهره در چهره های جهادگران دست کمی از بی تابی مادرانه ی زنان روستا نداشت...
و بعد، جزع و فزع بی سابقه ی زنان روستایی که فقط شاید نمونه ی مشابهش را در صحنه هایی از فیلم سینمایی "چند میگیری گریه کنی؟" میشد پیدا کرد!!
تنها آمبولانس محلی(بخوانید وانت یکی از اهالی) به همراه مسئول گروه سریعتر از اورژانس های شهری بسرعت خودش را به محل حادثه رساند و قطعا حضور یکی از خواهران گروه لازم بود تا قراری باشد بر بیقراری های مادر کودک!
نمی دانم چطور مسئول گروه، در لحظه تصمیم به همراهی من گرفت وآنی بعد، من بودم و گریه ها و بی صبری های مادرانه آنهم به زبان اصلی!!
امروز بعد از چند روز حضور در غریبستان زبرینگ، تازه ترادف مظلومیت و محرومیت و استضعاف را با زبرینگی بودن!با تمام وجود لمس کردم...
وقتی برای رسیدن به جاده ی اصلی و آسفالت دقیقا 40 دقیقه باید از دل کوه و لابلای نخلستان ها و کف رودخانه ها به سختی عبور کنی و با هر پرش ماشین از روی سنگها احساس کنی مهره های کمر و گردنت از هم فاصله گرفته اند وبا دنیایی از جملاتی که در سرت تداعی میشود که اگر بیمارت اورژانسی باشد،زنده هم به بیمارستان برسد احتمال آسیب دیدگی عضوی خواهد داشت...
و تازه وقتی که ذوق زده میشوی از دیدن تنها بهداری محلی ، وجود یک متخصص که پیشکش دریغ از حضور یک دکتر عمومی !
طی کردن یک مسیر سخت یک ساعته به امید درمان و ختم شدن اقدامات پزشکی به یک شستشو و پانسمان سطحی و سرپایی! تمام زندگی ات را با تمام داشته هایش در برابرت لخت و بی ارزش جلوه میدهد
کلافه میشوی از این همه تبعیض اجتماعی و دوباره به راه می افتی در جستجوی خدمات پزشکی
یک ساعت ونیم بود که در راه بودیم و نباید می گذاشتیم مهران کوچک ما به خواب رود، حتی چشم های مادر هم دیگر توانایی باریدن نداشت که چشم مان به روشنایی های شهرستان نیک شهر روشن شد..
که البته تجهیزات پزشکی شهرستان منطقه هم ختم شد به تزریق سرم و هماهنگی آمبولانس برای انتقال به ایرانشهر!
در دلم داشتم با ناامیدی به همه ی دارایی های ناعادلانه ام نفرین میکردم که همت والای «والی» خدمت تسلایم داد...
یاد حاج عبداله ای افتادم که روزها و ساعتها با پای پیاده از دل فراموشخانه ی بشاگرد حرکت کرده بود برای نجات یک انسان تا به زانو در آورد یأس و ناامیدی مردمان...
****
تلخی های روز اول نوروز با حرکت متعهدانه! مسئول کمیته پزشکی گروه کامل شد!!
وقتی به تنهایی با یک مرد بلوچی همراه میشوی در زیر نور مهتاب در دل جاده های محصور کوهستانی!آنهم برای ساعت ها!
دهنم خشک شد آنقدر که دعا و تضرع و التماس کردم و اسب خیالم را هی کردم از تجسم اتفاقاتی که...
"به خیر گذشت"
همه چیز به خیر گذشت، حتی دوام شادیهای ما در منطقه با بازگشت مهران معصوم با یک پانسمان ساده پس از دو روز.