بسم الله الرحمن الرحیم
شب سال نوست؛
3 ساعت و 48 دقیقه و 18 ثانیه ی دیگر، یعنی بامدادِ آخرین برگ تقویم سال1389؛
ساعت 2 و50 دقیقه و 45ثانیه
زمین خود را برای زایشی دوباره آماده می کند.
و ما امشب قرار است تولد دوباره هستی را به تماشا بنشینیم؛
اما این بار از جایی ورای اطلس های جغرافیایی!
از تنهاترین روستای شیعی محرومترین بخشِ جنوبیترین استانِ ایران!!!
جایی به نام زبرینگ...
روستائیان یکدست به پیروی از قانون منظم و هماهنگشان بعد از غذایی ساده به خواب رفتهاند ولی «منتظران خورشید» در تکاپو و هیجانند...
چند ساعتی بیشتر تا تحویل سال نمانده اما چند سینِ سفره مان در این بیابان حُکم کیمیا را پیدا کرده...
عطای داشتن ماهی سرخ سفره هفت سین مان را که به لقای سیاهی ماهی که از رودخانه ی ده اسیر تُنگ گروه شده، بخشیدیم
اما سفره ی هفت سین بدون سبزه مثل اردوی جهادی بدون مستند ساز است!!
خدا را شکر، مهتاب دامن سفید خود را به وسعت روستایِ دوست داشتنی مان گسترانده!
کورمال کورمال با نور موبایل هایمان که با تمام امکانات به روز دیجیتالی اش،اینجا از تک زنگها و پیامکهای پر ترافیک سال نویش خبری نیست، به کنار رودخانه میرویم، برای مهیا کردن سبزه ی سفره ی هفت سینمان!!!
(دور از چشم مسئول گروه جهادی که حتما حسابی به حسابمان خواهد رسید از خطرکردن در این تاریکی
شب آنهم بدون هماهنگی...)
چشمانم را می بندم تا کمتر بترسم و دست لای پونه های بهم گره خورده ی کنار رودخانه می کنم، بوی پونه ها حسابی هوایی ام کرده...
اینجا همه چیز مهیاست برای بُریدن تو از تکلفات «من در آوردی» زندگی ات.
***
سیب سرخ ؛ یافتن سیب آنهم از نوع سرخش! در این بیابان! میان وسعتِ نداشتن های اهالی ، برای مسئول تدارکات گروه،امری است محال...
شاید سخت تر و محالتر از سیر کردن شکم بچه های سختکار کمیته «عمرانی»!
خدا را شکر میکنیم وقتی خلاقیت مسئول هنری گروه، گره می زند هیبت پرتقالی را بارنگ سرخ نیمه کاره رنگ آمیزی دیوارهای مدرسه!
بقیه سین هایمان هم جور می شود اندکی بعد
سکه، سنجد، سرکه، سیر، ...
***
مسجدِ ده که چند روزی است میزبان خستگی برادران خادم جهادی است،یکپارچه در سکوت به خواب رفته است اما در این انبوه جهادگران،این وقت شب! از کجا پیدا کنیم مسئول فرهنگی را برای پرینت رنگی هفت سین قرآنی مان...
اما چه بی تکلف آماده می شود همه چیز!
ساعت 1.30 بامداد... ساعتی بیشتر نمانده تا تحویل سال، اهالی ده وخادمان گروه جهادی منتظران خورشیدآرام آرام، جای سکوت نیمه شبِ ده را به هیاهو و بیقراری لحظات تحویل سال تبدیل می کنند.
مردم ده متعجب و حیرت زده نگاهمان می کند، ایوان مسجدشان رنگ و بوی تازه ای به خود گرفته، ساتنهای رنگارنگ و درهم پیچیده هفت سین مبدعانه ی گروه خواهران، عیدیهای عند المطالبه پای سفره هفت سین،...
و ستون هایی منظم از حضور جهادگران.
شکل و هیبت بچه ها، غریب تر از شکل و ظاهر بچه های شهری آن هم پای سفره هفت سین است،
اینجا خبری از لباس های شیک و گران و اتو کشیده ی پای سفره هفت سین نیست،
هرچه هست لباس های ساده ی بلوچی است و چفیه های رنگی والبته چادران خاکی...
به ستون یک شده ایم!
چرا؟؟ نمی دانم....
فقط می بینم که آرام و در سکوت به راه می افتیم، مبادا ترک بردارد چینی تنهایی و سکوت دشت!
حرکت سختمان روی خاک های نرم صحرا ، راهی فکه ام می کند،
دارم زیر لب نجوا می کنم مناجات آوینی را، که صدای تک تیرهایی با تیر رسام فرمان نشستنمان می دهد.
ایستگاه اول: غیبت
پهن می شوم روی خاک های رملی زبرینگ مانند مهتاب که پهن شده به وسعت صحرای تنها روستای شیعی نیک شهر بلوچستان !
چشمانم را چند بار، باز و بسته می کنم تا ببینم اینجا نشسته ایم که چه؟؟؟
صدای مناجات آشنایِ ما جوا نترهایِ منبری در دل این شب، میان این صحرا می آید :
«أللهُمّ إنّا نَشکوا الَیکَ فَقد نبِّینَا وغیَبه وَلیِّنا...
چه می چسبد به جان تک تکمان در این لحظات وداع با سال 1389، این را می توانی از ناله های درد آشنای جهادگرها بفهمی، فریاد ناله های اهالی بی قرارترمان می کند وقتی که داستان دلدادگی علی بن مهزیار و وصال عاشقانه اش را به مولا می شنوند.....
هوایی شده ام؛
هوایی ام کرده این صدای مناجات حاج آقا پناهیان وقتی که فریاد می کشد در دل این صحرا که
«من حقمه که آقا رو ببینم ... آقام کو؟ مولام کجاست؟
«أللهُمّ إنّا نَشکوا الَیکَ فَقد نبِّینَا وغیَبه وَلیِّنا... وغیَبه وَلیِّنا...
ملائکه سرهاشون رو اندختند پایین، یعنی خدا، ببین جوابی نداری بدهی....»
هوس دیدار مولا به جان زخمی جهاد گرها نشسته،
این چند روز در روستا ، دل هر کدام ما به زخم جان یکی از اهالی، حسابی زخمی شده
زخم بی پدری دختر نوجوانی که از درد یتیمی و سختی روزگار می گوید...
وقتی نازنین زهرای یک ساله را میبینی که معصومیت چهره ی کودکانه اش را غده های عفونی ناشی از جهل پزشکی و مصرف واکسنی فاسد عجیب وغریب کرده...
وقتی تو هیچ نمی فهمی تمامِ ناگفته های یک دختر 15ساله را برای مصرف پیوسته ی قرص های اعصاب وروانش...
وقتی ...
وقتی نگاه دردمندانه مادر طیبه را می بینی که میان هیاهو و نشاط دختران جوان، با چه حسرتی عمیق شده در نفس های دختر مفلوجش.......
وتو پُر می شوی از درد......
آمده بودیم تا مرهمی باشیم بر درد هاشان اما؛ به درد آورد دل احساسی جهادگران را این همه درد!!!
***
تا ایستگاه بعد زمزمه می کنم إلهی عَظمَ البَلاء و برح الخفاء انقَطع الرّجاء...
و ضاقَتِ الأرض؛ به تنگ آورده مان روز و روزگار
ایستگاه دوم: کلّ أرضٍ کربُبَلا
کبوتر دلمان عجیب راهی نینوا شد وقتی خادم گروه، به رُخمان می کشد نرمی این خاک را با سختی خاک کربلا و پای پرآبله اهل بیت پیامبر(ص).
چه اشتراک عجیبی است...
همیشه برایمان گفته اند مولایمان بیابان گرد است «أنا الفَریدُ الوَحیدُ الطّرید...»
آمده ایم اینجا تا شاید از پس روزمرگی هامان لبیکی باشیم به ندای« هَل مِن ناصرٍ یَنصُرنی» حسین زمان.
«بأَبی أَنتَ وَ أُمی یابنَ الزَّهرا»
فکر می کنم این حرف دل است که این چنین، جا خوش می کند کنج دلمان
وقتی روحانی گروه روایت گری می کند برایمان:
«هیچ فکر کردی برای چی اومدی اینجا؟
اینجا، این موقعِ سال اینجا چه می کنی؟
مگه جز اینه که بگیم
همه هستیمون فدای تو آقایی که...
نمی دونیم شما کجایید، ولی شنیدیم که بیابون گردید ، ما جایی رو نداشتیم تو این دل شب ، نزدیک تر از این بیابون به شما!
فقط عزیز دل ما بگو، از ماراضی هستی یا نه؟»
صدای هق هق بچه ها ها نمی گذارد بشنوم نجوای راوی را، اما این دل با روضه ارباب بیقرار می شود... «لبیّک یا حُسین»
ایستگاه سوم :مقتدر مظلوم
فرصت غنیمتی است تاریکی این صحرا و سکوتش!
پیش می برد مرا ، مرور می کنم سال گذشته ام را ، سرم اما بالا نمی آید از شرم، حتی مرور بعضی ثانیه هایش سنگین می کند خاطرم را.....
پلک هایم را باز و بسته می کنم با اینکه چشمانم عادت کرده اند به تاریکی شب اما ریز می کنم چشمانم را، ستون بچه هارا می بینم که سر در گریبان فروبرده اند ، لابد دقیق شده اند در دفتر زندگیشان!
چند صفحه ای را به حساب شتاب زندگی، بدخط نوشته ایم...
چندسطری غلط های دیکته عمرمان بیداد می کند و...
و تاریکی این صحرا چه روشن می کند روزهای تیره سال89 را
اما صفحه ی تازه ای روبرویمان گشوده شد که بوی تازگی برگ هایش ، تداعی می کند برایمان طراوت سال های کودکی را!
سکوت جهادگران بلند تر از هر فریاد است
خوب گوش کن!
این فریاد بلند را فقط با گوش دل می توان شنید
به خودمان می آییم از لابلای کاغذهای کاهیِ خط خورده سال گذشتهمان صدای خادم گروه جهادی نوید ایستگاه دیگر و تأملی دوباره را میدهد.
برایمان میگوید از سیدنا العزیز امام خامنه ای(روحی لک الفداء)
از مظلومیتِ برترین و بحق ترین و متخصص ترین و متخلق ترین رهبر عالَم
از مظلومیت رهبری که فرزند بحق حضرت زهراست اما؛ مظلومیتی حسینی دارد، مظلومیتی در اوج اقتدار نه از جنس باب انفعال!
از خوابی برایمان می گوید که حتما باید رویای صادقه اش باشد!
به عمق جانمان می چسبد این خطاب آقا به جهادگران منتظران خورشید :
« سلام مرا به آنها برسانید! بگویید برای نافله عصر به آنها می پیوندم... »
طعم شیرین رضایتِ ولی امرمان، چه خوش می کند ذائقه جانم را.
چه حرارتی می دهد به جمعمان.
***
ایستگاه چهارم: غربت شیعه
چیزی نمانده تا زایش جدید مام زمین
اما بیش از هر ثانیه ای احساس یتیمی می کنم،
سال هاست که تاج ولایت امیرالومنین بر سر این ده زینت می دهد دل های مظلوم و غریب شیعه را
«چرا عالم نمی خواهد بفهمد فقط حیدر امیر المومنین است؟!!!»
اینجا که وارد می شوی اذن دخول فراموشت نشود.
چله هم حتی اگر گرفته باشی برای توفیق دیدار، اذن ورودت را فقط امضای مادر تایید کند
اینجا درست در بیت امیرالمومنینی(ع) !
و تو اگر خوب نگاه کنی خواهی دید اَبَرمرد تاریخ را که غریبی و نادانی امتش را فریاد! می کند...
اما با چاه
أین عمّار....
أین مقداد ...
أین سلمان...
آقا جان بیا و ببین که جوانانی از نسل سلمان و عمّار آمده اند
این بار به انتخاب خود به ربذه آمده اند تا شاید ابوذر وار حمایت کنند علی زمان را
این رسمِ لا یتغیر تاریخ است؛ هر که دارد به دلش مهر علی، باید بیابانگرد باشد.
شِبه مردان و اَشباح الرجال؛ آنانی اند که کاخ بی ولایت علی(ع) را به کپر با آتش عشق علی (ع) ارجح دانستهاند.
مولا جان؛ اینجا همان جایی است که درد یتیمی مان تسکین می یابد؛ گرمی دست علی، آتش گام علی را از حرارت دستان زبر و خشن روستائیان این بیت امیرالمومنین حس خواهی کرد.
خوش آمدی به خانه امیرالمومنین(علیه السلام)!
خوب نگاه کن، زینب را می بینی که به استقبال آمده است.
خوب پرستاری است زینب (س)، برایش بگو از درد گوهر خانم، که بی پناه و تنها، بزرگ کرده 4 فرزندش را!! اما؛ طیبه دختر جوانش نیز سال هاست که توانایی حرکت ندارد.
این عباس(ع) است که غیرتش برنتابیده گرمی لبانِ تاول زده دخترکان کوچک ده را.
این حسین(ع) است که انبان بر دوش برادری می کند
و ...
حسن(ع) چه کریمانه کرامت می کند زندگی اش را برای تازه دامادها و تازه عروس های ده!
...اینجا قدمگاه علی(ع) است؛ همانی که انیس الفقراست
و تو اگر می خواهی خادم این ولی نعمتان تاریخ باشی باید مشق کنی طریق مولایت را!
***
از تپه ای بالا میرویم وبعد شیب ملایمی را به سمت پایین می آییم، چند متری دورتر خادمان حلقه ای بزرگ را تشکیل داده اند، گویارسیده ایم به ایستگاه آخر....
ایستگاه پنجم:
میانداری، ذکر «یا علی و یا حیدر» از جمع طلب میکند و میپیچد نوای «یاعلی» در بیت علی(ع)
امام و شهدا را نیز به بزم غریبانه مان دعوت میکنیم
تموم زندگی ام مال حسینه دلم همواره دنبال حسینه
کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی
صدای قدمهایی را میشنوم که به سختی روی تپه در حال دویدن هستند
و ناگهان غرق نور و نور افشانی می شود سیاهی آسمان این صحرا...
غافلگیرمان کرده اند خادمان گروه و غافلگیرترمان میکنند وقتی....
وقتی که افسوس میخوری از اینکه در تاریکی این بیابان خبری از ال ای دی های بزرگ با نمای رهبری نیست...
اما نه!!
اگر خوب گوش کنی از میان حلقه ی خادمان گروه جهادی منتظران خورشید صدایی آشنا به گوش می رسد
«این سال جاری را که از این لحظه آغاز میشود، ما بایستی متوجه کنیم به اساسیترین مسائل کشور، و محور همهی اینها به نظر من مسائل اقتصادی است. لذا من این سال را «سال جهاد اقتصادی» نامگذاری میکنم
همچنین از ملت عزیزمان انتظار دارم که در عرصهی اقتصادی با حرکتِ جهادگونه کار کنند، مجاهدت کنند. حرکت طبیعی کافی نیست؛ باید در این میدان، حرکت جهشی و مجاهدانه داشته باشیم.»
تکنولوژی را به خدمت گرفته اند این سفیران خدمت!!! ساعت 2.50 صبح به خانه شان زنگ زده و صدای بلندگوی تلویزیون آن خانه در تهران؛ پیام نوروزی امیر قلب های بسیجیان را در رمل های زبرینگ به گوش ما می رساند تا لحظه ای هم از فرمان ولایت دور نمانیم.
اندر کرامات خادمان گروه جهادی منتظران خورشید همین بس که با ظاهری متفاوت و از میان دیده بوسیهای نوروزی، در دل این شب تار با شیرینی و شربت از راه میرسند...
صدایی آشنا می آید...
خوب گوش کن...
یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبرالیل والنهار
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال