مسئولین گروه (البته بنابر فرهنگ لغت جهادی بخوانید خادمین) از چشم انتظاری وتمنایِ اهالی ده برای ورود گروه خواهران زیاد برایمان گفته بودند اما هرگز قامت تصور ذهنی ام حتی به ارتفاع وجود این مردم نمی رسید!!
دود اسپند و آغوشِ گرم آدم هایی که همه چیزشان برایمان غریبگی می کرد؛ از لهجه و نحوه ی مصافحه کردن و رنگ ونوع پوشش شان گرفته تا کپرهایی که تابحال از نزدیک هم ندیده بودیم! حتی تلاش مادری پیر برای بوسیدن دست ما !!!!
همه چیز حسابی غافلگیرمان کرده بود!
فکر میکردم تمام اندامم حتی عضلات صورتم منقبض شده...
تجربه ی اردوی جهادی قبلی ام، تلاشی چند روزه را برای جذب و تامین اعتماد مردم یادآور می شد اما آنچه که تجربه میکردم حضور چند ساعته ی اهالی در محل اسکان مان و اظهار لطف و پذیرایی و پرسیدن سوالاتِ مکرر از زمان شروع کلاس ها ومدت اقامتمان در روستاو ...روایت می کرد.
****
درست همزمان با ورود اولین گروه خواهران جهادی ، خداوند قدرت و برکت و محبت خود را با پُر شدن فضای ده از گریه ی نوزاد دخترِ تازه متولد شده ای به رُخ کشید!
ناخواسته به یاد فیلمنامه های سینمای هندوستان افتادم وقتی بعدها از مسئول گروه(همان خادم) میشنوم در سال گذشته نیز همزمان با حضور برادران جهادگر منتظران خورشید نوزادپسری متولد شده است!!
اگر گروه به این آمد و رفتن های مکررش ادمه دهد کم کم یک آبادی نوزاد در سالهای آینده متولد خواهند شد و این یعنی کادرسازی برای ایجاد آبادی ای به نام منتظران خورشید!!
الله جل جلاله می فرماید:
أنا خیرٌ شریک فمَن عمل لی و ِلغیری فَهو لِمن عملُه غَیری
من بهترین شریک هستم، اگر کسی عملی را انجام دهد که هدفش هم من و هم غیر من باشد، من سهم خود را به آن شریکی که برای من پنداشته واگذار میکنم تا پاداش خود را از او بگیرد.
پس؛ الهی؛ أخلِصنی عملُک و فِعلُک و قولُک
این اولین طلوع خورشید گروه منتظران خورشید در لبه ی نقشه ایران عزیزمان است.
تصمیم می گیرم از همین آغاز اردو عهدنامه ای برای این نفس سرکش تنظیم کنم که می شود منشور جهادی اردویمان؛
همه بیشتر از من زحمت می کشند.
هرکاری که روی زمین مانده برای من است.
من به دنبال مصلحت نیستم، به دنبال عدالتم، به دنبال حق به هر قیمتی.
همه به گردن من حق دارند، ولو سلام و کمتر از آن.
درس می خوانم، تخصصم را در جهت نیاز اضافه می کنم تا مفیدتر باشم.
من خادم دوستان خدا، یعنی فقرا هستم.
طراوت نسیم سحر روستا با بوی نان تازه ی زنان سحر خیز زبرینگ، صدای پای رودِ پایین ده و نخلستان و درختهای سرسبز پرتقال و کُنار، خستگی خشک و بی آب و علفی مسیر دیروز را از ذهن و دل وجسم پاک می کند!
با توکل به خدایِ جهادگران حقیقی و با استقبال گرم مردم تشنه حقیقت راهی تنها مدرسه ی روستا که مزین به نام شهید وزری بود شدیم.
ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد!!
روزهای اول به سختی متوجه لحن و لهجه ی اونها موقع حرف زدن می شدیم:
سِلام، طِیاری؟ جوئِری؟ سِردِماگی؟ زِرِنگی؟
سلام و احوالپرسی، نحوه ی مصافحه کردنشون روزای اول حسابی ما رو شرمنده می کرد،بعد از 3 بار بوسیدن صورت دستهاشون رو در هم گره میکنند و بوسه ی آخر رو به دست طرف میزنند؛ چیزی که ما فکر می کردیم به دلیل احترام و منزلتی که برای ما قائل هستن! وحسابی مانع این کار میشدیم! اصرار از اونها و انکار از ما!!
خیلی جالب بود که حتی لهجه ی اونها با روستای کوردان که یک کیلومتری زبرینگ قرار داشت هم متفاوت بود؛
برو آتاته: برو عقب تر.
بیا یِه تاتِه: بیا نزدیکتر.
برو اورا: برو دور، آنجا.
بیا یِرا: بیا اینجا.
برو لُمپونِت بگیر: برو بینی ات را بگیر.
کِتالَک: پشه کوره
گُوآش: محل نگهداری بز
دو بو: دور شو
کپر: کفر
بیا کِچَکِم: بیا تو بغلم
هر کَ بُروئِه عِیدان واها جایزَه ناداهِه.: هر کسی بیرون بره به اون جایزه نمی دن
تِلُوتَکِ: تپل؛
یک نکته ی خیلی جالب!! زن یا مرد تپل حتی یک مورد هم در روستا مشاهده نمی کردی به جز یکی دو تا از جهادگرها حتی یک موجود زنده چاق درکل زبرینگ یافت نمی شود، نه در بین اهالی و نه حتی ...!!!
اوایل سخت بود اما بعد از چند روز به لحن و لهجه شون عادت می کردی و کم کم متوجه می شدی چی می گن!
ما هم که سخت بدنبال وجوه اشتراکمان با اهالی بودیم خیلی زود متوجه مشترکات لهجه ی شیرین کاشانی و بلوچی شدیم در جابجایی حرف (پ و ف):
کپر: کفر/ پودر: فودر/ فرنی: پرنی/ ابلفضل: ابالپضل/ فاطمه: پاطمه
حتی در شعارهای انقلابی شان؛
آمریکا در چه پکریه ایران فُر از بسیجیه!!!
پوشش زنان ده در نگاه اول خیلی محجبه به نظر می رسد، پیراهن های گشاد و بلند، روسری های بلند و چادر مشکی و پوشاندن بخش زیادی از صورت! ولی این فقط به دلیل حضور مردهای غریبه( بچه های جهادگر) در ده هست و در شرایط طبیعی زندگی استفاده از چادر توی ده اصلا چیز مرسومی نیست!
همه چیز اینجا برایت رنگ تازگی و طراوت دارد،به خصوص زندگی در کپر!
نحوه ی دکور کپر هایشان که با چیدمان و تزیینات خاصِ منطقه، تو را به یاد سریال های کلاسیک بالیوودی می اندازد!! برای نگهداری لباسها و وسایلشان به جای کمد از چمدانهای بزرگ یا سامسونت های با رنگی استفاده می کردند و برای جلوگیری از آسیب دیدگی،فاصله ی بین چمدان ها را با حوله های رنگی دیگری پوشانده بودند، سامسونت های روی هم چیده شده به ترتیب سایز و با رنگ های تند فسفری و صورتی!!!
و هر روز مجبور بودند برای استفاده از وسیله یا لباسی که در پایین ترین طبقه سریال چمدانها قرار دارد،تک تک آنها را پایین بگذارند و دوباره روی هم چیده شود!
در گوشه ی دیگر کپرها که از گِل و حصیر ساخته شده بود، پتوهای قدیمی یا گلبافت با گُل های بزرگ و رنگهای شاد روی هم چیده شده، دیده میشد!
****
در کل مدت اردو،هرچه دقت وجستجو کردم تنها به فهرستی چندموردی از غذاهای بومی شون رسیدم:
غذای مناسبتی آنها به مناسبت ریزش باران معروف به چنگال است که اهالی خیلی دوست دارند! وخیلی تعریفش رو می کردند.
غذای ماه مبارک رمضون معروف به «پرنی» که با جایگزینی حرف ف و پ میرسیم به فرنی که شاید شبیه به همون فرنی خودمون باشه!
خرما بریز!!
کشک و سیر و نون!!
باقالی پلو!!
میوه خامشون کُنار که حدس ذائقه ی من میگه همون زازالک خودمونه!!
برنامه های تهیه شده برای اهالی رو اگه تا ساعت 8 شب ترتیب نمی دادی، باید مراسم رو بدون مخاطب برگزار می کردی؛ چون کل ده یکپارچه مثه یه آشپزخونه منظم، ساعت 7شب شام می خورند و بعد هم به آغوش خواب می رفتند تا فردا پیش از طلوع آفتاب برا ی پخت نان و گوسفند داری و....
(البته جذابیت ما بعنوان آدم هایی که تا حالا فقط از قاب تلویزیون دیده میشدند در این مدت اقامت برنامه منظم روستا رو چندشبی بهم ریخت!)
در این منطقه کمک جهزیه به پسران تعلق میگیرد نه دختران!!!
جهزیه در این روستا به عهده ی پسر است که البته چیز زیادی نیست (مقداری ظرف و ظروف به اضافه پتوهای رنگارنگ و حصیر و اگر توانایی داشت یخچال و تلویزیون)
ادامه دارد ...