به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، پاییز 88 بود که به جماران رفته بودم و آنجا برای نخستین بار حاج عیسی را دیدم؛ بی اغراق بعد دو سال برق چشمانش هنوز در ذهنم مانده است. خیلی وقت بود که پیگیری میکردم تا نشانهای از حاج عیسی پیدا کنم و در کنارش بنشینم و او از امام برایم بگوید؛ بعد از آن همه وقت به آرزویم رسیدم.
در ابتدا به حاج عیسی گفتم «آمدم تا از خاطرات امام برایم بگویید»؛ اشک در چشمهایش حلقه زد و گفت «راستش وقتی امام خمینی (ره) به رحمت خدا رفتند، حاج احمد آقا به من فرمود که تا چهلم امام بیشتر زنده نخواهی ماند و همینطور هم شد، من روز چهلم امام خمینی (ره) به شدت بیمار شدم و به کما رفتم؛ اما خدا خواست که زنده بمانم و این مسئولیت بزرگ (نقل خاطرات امام) را بر عهده بگیرم تا انشاءالله و به لطف خدا بتوانم با تعریف این خاطرات، راه امام را به جوانان معرفی کنم».
حاج عیسی درباره سکونتش در قم میگوید «دیگر نمیتوانستم جماران را بدون امام تحمل کنم و از آنجا به قم آمدم».
حاج عیسی جعفری فرزند اسدالله، پیرمردی است که مردم ایران او را به نام خادم امام خمینی (ره) میشناسند؛ وی در سال 1306 در روستایی نزدیک قم به نام ابرجس به دنیا آمد. وی قبل از پیروزی انقلاب در قم دکان جگرکی داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و اقامت حضرت امام (ره) در جماران، مرحوم حاج احمدآقا در جستجوی فردی مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد؛ تا اینکه از طریق خواهر حاج عیسی که اقلیم خانم نام داشت و مدتها در نجف خدمتگزار بیت حضرت امام بود، حاج عیسی به این خانواده معرفی شد. این خادم امام با رها کردن منزل و کسب و کار به تهران آمد و از سال 1360 جزو نخستین کسانی شد که به خدمت صادقانه در دفتر حضرت امام پرداخت.
حاج عیسی جعفری که هنوز هم درد دوری از امام در چهرهاش موج میزند، درباره تحمل ایام بعد از رحلت امام خمینی (ره) میگوید: وقتی آقای خامنهای به عنوان رهبر انتخاب شدند، ما خیلی آرام شدیم. خدا رحمت کند حاج احمد آقا و خود امام را که خیلی به این مسئله اهمیت میدادند. یادم هست روزی آقا به عنوان رئیس جمهور در سازمان ملل سخنرانی کردند. بعد از صحبتهای ایشان حاج احمد آقا در اتاق امام را باز کرد و آمد بیرون و گفت «حاج عیسی! امام تمام صحبتهای آقای خامنهای را گوش داد و بعد گفت که ایشان به درد رهبری میخورد».
خادم امام خمینی (ره) به شب رحلت امام اشاره کرده و یادآور میشود: شبی که امام از دنیا رفتند، به بیمارستان رفتیم؛ پزشکان، بالای سر امام بودند و در حال تقلا برای اینکه کاری انجام دهند. حاج احمد آقا گفتند «این تلاشی که دارید میکنید فایدهای هم دارد؟» دکترها گفتند «خیر، دیگر تلاش نتیجهای ندارد» حاج احمد آقا گفتند «اگر فایدهای ندارد، پس دیگر اینقدر اذیتش نکنید و رهایش کنید تا راحت باشد» و دکترها امام را آزاد گذاشتند و چند لحظه بعد امام عروج کردند و به ملکوت اعلی رفتند.
همان موقع بود که آقای هاشمی گفتند «همین الان اعلام کنیم که امام فوت کردند» اما حاج احمد آقا موافقت نکردند و گفتند «صبر کنید تا زمانش فرا برسد» بعد از آن در همان بیمارستان آقای خامنهای را خواستند و هیئت امنا سریعاً جلسهای را تشکیل دادند و در اتاق دیگری رفتند.
چند دقیقه بعد دیدم که حضرت آقا از اتاق بیرون آمدند و از پذیرش مسئلهای طفره میرفتند که حاج احمد آقا دنبال ایشان آمدند و با اصرار فراوان از ایشان خواهش کردند؛ ایشان را مجدداً به اتاق بردند و همان جا بود که حاج احمدآقا با تلاش فراوان حضرت آقای خامنهای را راضی کردند که این مسئله را بپذیرند و هیئت امنا نیز به ایشان رأی دادند.
حاج عیسی ادامه میدهد: امام به راحتی امام نشد؛ ایشان به واسطه رابطه با خدا امام امت شده است. ایشان ساعت 2 نیمه شب بیدار میشدند و نماز میخواندند؛ بعد هم تا نزدیک نماز صبح مشغول قرائت قرآن میشدند؛ ایشان به قدری غرق در مناجات و گریه بودند که بسیار عجیب بود؛ البته ما از پشت شیشه میدیدیم و آن موقع کسی در اتاق نبود.
خادم امام خمینی (ره) با بیان خاطرهای از دیدار مردم با رهبر کبیر انقلاب اسلامی و اشتیاق ایشان برای دیدار میگوید: امام بعد از ساعت 8 صبح و گرفتن گزارش و نامهها، در حیاط قدم میزدند و اگر جمعیتی در حسینیه بود، ایشان به ملاقات آنها میرفتند و گاهی حسینیه 2 بار مملو از جمعیت بود؛ یکبار جمعیتی از مشهد و تربت حیدریه آمده بودند و دو بار حسینیه پر شد. بار دوم که امام از حسینیه بیرون میآمدند، جمعیتی در سه راهی بیت ایستاده بودند و شعار میدادند که ما تا امام را نبینیم از جماران نمیرویم.
حضرت امام اتفاقاً صدای آنها را شنیدند و فرمودند «برو بگو اینها بیایند تو حیاط تا من ببینمشان»؛ در سه راهی بیت، آقای بابایی ایستاده بودند، به او گفتم «امام فرمودند که اجازه بدهید اینها داخل بیایند»، گفت «اینها کارت ندارند و نمیشود بییند»؛ گفتم «خب شما برای چه اینجا ایستادهای» گفت «برای امام»؛ گفتم «خب خود امام گفتهاند که اجازه دهید بیایند داخل حیاط» بالاخره با اصرار، نگهبان را راضی کردم و آن جمعیت داخل حیاط شده و با امام دیدار کردند. امام مردم را خیلی دوست داشتند.
وی ادامه میدهد: یکبار بعد از دیدار مردم با امام خمینی (ره)، گروهی از این دیدار جا مانده بودند؛ آقای انصاری زنگ زد و گفت «یک گروهی از راه دور با مینیبوس به ملاقات امام آمدهاند، به امام بگو برای دیدار با مردم تشریف میآورند؟» موضوع را به امام گفتم و ایشان فرمودند «قبای من را بیاور» قبای ایشان را آوردم؛ جمعیت داخل حیاط 150 نفری میشد.
از حاج عیسی پرسیدم: «چرا امام دوست نداشتند فرزندان و نوههایش و در یک کلمه اهل بیتشان وارد سیاست شوند؟» که نگاهی عمیق به من کرد و چند لحظهای سکوت. سرش را بالا گرفت و گفت «بهتر است در مورد این موضوع صحبت نکنیم». دل پر خونی داشت از آنان که دم از امام میزنند و ادعا دارند و گفت «مطمئن باشید خدا نخواهد گذاشت که کسی از اسم امام سوء استفاده کند و مردم نیز به این راحتیها رضا نمیدهند؛ آنهایی که در این راه بیایند موفق نخواهند شد و فقط خودشان را خراب میکنند و عقب میاندازند و دورانی طول میکشد که بیایند سرجای اولش و نخواهد شد».
حاج عیسی درباره ملاقاتهای امام خمینی (ره) گفت: من معمولاً اجازه نداشتیم در ملاقاتهای ایشان با شخصیتها حضور پیدا کنم به جز یک بار؛ آن هم وقتی «شوارد نادزه» وزیر امور خارجه شوروی نماینده گورباچوف برای دادن جواب نامه پیش امام آمده بود و ما هم آنجا بودیم.
وقتی امام آمد، شواردنادزه نگاهش که به امام افتاد رنگش سفید شد و نطقش کور شد؛ شروع به خواندن از روی نوشتهای که آورده بود، کرد. پس از آن امام فرمودند «اینها جواب نامه من نیست که تو میگویی» و او دوباره همان صحبتهای خود را ادامه داد و امام فرمود «لابد متوجه نشده که من برایش چی نوشتم که اینطور جواب میدهد» ولی او همچنان ادامه میداد و دفعه سوم امام بلند شد و گفت «ما میگوییم ما نمیمیریم، ما زنده هستیم ما از این عالم به عالم دیگری هجرت میکنیم و آنجا باید جواب این چند روزه که در این دنیا هستیم را بدهیم و این خیلی مهم است که ما باور کنیم در این عالم موقت هستیم».
خادم امام خمینی (ره) در ادامه با اشاره به خاطراتی از کسانی که روزی دور امام بودند و الان در خط امام نیستند، بیان کرد: اینکه کسی روزی با امام (ره) بوده معیار اینکه امروز در خط امام (ره) باشد، نیست. میرحسین موسوی در آن زمان نخست وزیر بود که وسط کار استعفا داد و آقا نیز به او اعتراض کرد و امام هم قبول نمیکرد و همه اینها فقط به خاطر آن بود که شیرازه کشور حفظ شود. برخی کسانی که آن زمان دور امام بودند و حرف امام را میشنیدند و امام کمکشان میکرد، امروز به راه دیگری رفتهاند.
وی ادامه میدهد: من یک مسئلهای در مورد آقای منتظری به شما بگویم. یک سال بود که حاج احمد آقا هر هفته به قم میرفت. ما خیال میکردیم که ایشان در حوزه علمیه قم درس میخواند ولی یک روز آمد و خودش را جلوی امام به زمین زد؛ امام (ره) فرمودند «چه شده است؟» و حاج احمد آقا گفت «ناراحتم، دیگر خسته شدهام و دیگر نمیتوانم. دکتر گفته است 10 روز استراحت کن»، امام گفتند «خب برو استراحت کن. بلند شو و برو».
حاج عیسی بیان میدارد: بعد از این زنگ زد و گفت آقای منتظری به آنجا آمدند. وقتی اینگونه افراد میآمدند خدمت امام دیگر ما نمیتوانستیم داخل برویم. فقط من یک خواهر زاده داشتم که در داخل خانه امام کار میکرد. او برایمان تعریف کرد که وقتی آقای منتظری جلوی امام نشست، نامهای را بیرون آورد و خدمت امام داد؛ امام تا نامه را نگاه کردند دو دستی بر سر خودشان زدند و گفتند «ما این همه تقلا کردیم تا کشور را از چنگال آمریکا نجات دهیم، آن وقت شما میخواهید دوباره دو دستی کشور را تقدیم آمریکا کنید».
وی میافزاید: آنهایی که این کارها را میکنند باید بدانند که امروز امام از آنها ناراحت میشود؛ اما ما انسانها باید به فکر عاقبت خویش باشیم، ما هیچ وقت فکر نمیکردیم عاقبت منتظری این طور شود. حاج احمد آقا یک سال با مأموریت از طرف امام (ره)، قم میرفت و منتظری را نصیحت میکرد که اینها که دورهاش کردهاند، آدمهای خوبی نیستند و باید مواظب عاقبت خویش باشد ولی منتظری گوشش به این نصیحتها شنوا نبود.
خادم امام خمینی (ره) اظهار میدارد: در واقع امام خمینی(ره) بسیار به اطراف خود دقیق بود و تمام دنیایی را که امروز میگذرد، امام بیست سال پیش، پیش بینی کرده بودند. در خاطر دارم که یک روز امام و حاح احمد آقا با هم در حال قدم زدن بودند، حاج احمد ایستاد و گفت «شوروی ابرقدرته، آمریکا ابرقدرته، چین ابرقدرته.» امام ایستاد و محکم به سینهاش زد و گفت ما هم هستیم. حالا امروز همه اقرار کردند که ما هم هستیم و از ما هم واهمه دارند و هر روز هم دارند برایمان یک توطئه و نقشهای میچینند. امام تعیین کرده است که جمهوری اسلامی باید باشد و با این رهبری، انشالله این انقلاب به قیام جهانی ملحق میشود.
وی میافزاید: یک روز آقای ایوبی که در دفتر امام هستند، تماس گرفتند و گفتند ما قند تبرک کرده و آب تبرک کرده میخواهیم؛ سه تا استخاره هم نیاز داریم و یک مریض هم داریم که بگویید امام برایش دعا کند. بنده خدمت امام رسیدم و یک پارچ آب بهش دادم، کمی قند را هم تبرک کرد و بعد گفتم سه تا استخاره هم هست، گرفتند و جواب دادند، بعد گفتم آقا یک مریض هم هست دعا کنید برایش. دعا کرد و خودم خجالت کشیدم. گفتم «آقا!» فرمودند «بله»، گفتم «من خیلی مزاحم شما میشوم من را ببخشید». نگاهش هنوز در یادم هست، نگاهم کرد و گفت «من اصلاً شما را دوست دارم.» یعنی امام این قدر نسبت به دیگران محبت داشتند.
حاج عیسی در ادامه خاطراتش میگوید: دستگاهی توی جیب امام بود و دکترها همیشه شبها میرفتند و آن را تنظیم میردند. یک و نیم بعد از نصف شب بود که با دکترها رفتیم خدمت امام؛ هر چه در زدیم امام در را باز نکردند. از اینکه امام در را باز نمیکردند، متعجب شدم و به ناچار مجبور شدم، در را باز کنم. داخل رفتم و دیدم امام نیستند، به دکترها خبر دادم گفتم امام نیستند، گفتند مگر میشود، گفتم بیاید خودتان ببینید. دکترها هم آمدند دیدند بله ایشان نیستند.
وی افزود: تمام خانه را گشتیم اما امام را پیدا نکردیم، ترسیدیم حاج احمد آقا را خبر کنیم، سکته کنند، میخواستیم فرماندههان را خبر کنیم سر و صدا شود. در حیاط خانه میچرخیدیم، بعد از نیم ساعت رفتیم دیدیم امام سرجایش در تختش دراز کشیده است و هیچ وقت معلوم نشد، امام در آن مدت کجا رفته بود و چطور رفت و آمد که هیچکس نفهمید و ایشان را ندید. البته این خاطره را یک نفر از اهالی دفتر که خیلی هم ادعا دارند که ما این چنین و آن چنان هستیم به نقل از خودش تعریف کرده است؛ در حالی که آن شب اصلاً کسی آنجا نبود و بعدها نیز خبردار نشدند. من خودم چند وقت پیش در مجلسی این خاطره را تعریف کردم و آنها از زبان من شنیدند و بعد به نام خودشان خاطره را ثبت کردند و در کتاب چاپ کرده و ادعا کردند که ما آن شب آنجا بودیم و دیدیم که امام در اتاق نیست.
حاج عیسی اظهار داشت: ما یک عکاس در بیت داشتیم که به «حاج رضا» معروف بود. من یک روز به او گفتم بیا از من و امام یک عکس بگیر. گفت: آخر چطوری؟ گفتم: شما بیا با دوربینت پشت درخت بایست. امام که از اتاق آمد بیرون تا برود ناهار، من میروم کنار امام میایستم و شما از ما عکس بگیر. وقتی امام بیرون آمد، دیدم حاج احمد آقا بغل امام ایستاده است و نقشه من نقش بر آب شد. گردن کج کردم که حاجی جلو نیاید. همان موقع آقا رضا جلو آمد و حاج احمد، آقا رضا را دید، گفت: «اِ، حاج رضا چه وقت خوبی اومدی، بیا یک عکس از من و حاج عیسی و امام بگیر.»