تسبیح دیجیتال

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

سلام عزيز دل

خسته نباشيد

سبكباران خراميدند و رفتند مرا بيچاره ناميدند و رفتند
سواران لحظه اي تمكين نكردند ترحم بر من مسكين نكردند
سواران از سر نعشم گذشتند فغانها كردم‚اما برنگشتند
اسير و زخمي و بي دست وپا من رفيقان اين چه سودا بود با من
رفيقان رسم همدردي كجا رفت جوانمردان جوانمردي كجا رفت
مرا اين پشت مگذاريد بيتاب گناهم چيست پايم بود در خاك
اگر دير آمدم مجروح بودم اسير قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را مبنديد به ما بيچارگان زآنسو مخنديد
رفيقانم دعا كردند و رفتند مرا زخمي رها كردند و رفتند
رها كردند در زندان بمانم دعا كردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند اين نردبان را چرا برداشتند راه اسمان را
مرا پايي به دست نردبان بود مرا دستي به بام آسمان بود
شهيد تو بالا رفته اي من در زمينم برادر رو سياهم شرمگينم
مرا اسب سپيدي بود روزي شهادت را اميدي بود روزي
در اين اطراف دوش اي دل تو بودي نگهبان ديشب اي غافل تو بودي
بگو اسب سپيدم را كه دزديد اميدم را اميدم را كه دزديد
مرا اسب چموشي بود روزي شهادت ميفروشي بود روزي
شبي چون باد بر يالش خزيدم به سوي خانه ساقي دويدم
چهل شب راه را بي وقفه راندم چهل تصوير تا پي نامه خواندم
ببين اي دل چقدر اين قصر زيباست گمانم خانه ساقي همينجاست
دلم تا دست بر دامان در زد دو دستي سنگ شيون را به سر زد
اميدم مشت نوميدي به در كوفت نگاهم قفل در ميخ قدر كوفت
چه درديست كه در فصل اقاقي به روي عاشقان در بسته ساقي
بر اين درواي من قفلي لجوج است بجوش اي اشك هنگام خروج است
در ميخانه را گيرم كه بستند كليدش را چرا يارب شكستند
دعا كردند در زندان بمانم دعا كردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت دوري ندارم خدايا تاب جان كندن ندارم
دلم تا چند يا رب خسته باشد در لطف تو تا كي بسته باشد
بيا باز امشب اي دل در بكوبيم بيا اين بار محكم تر بكوبيم
مكوب ايدل به تلخي دست برقصر در اين قصر بلور آخر كسي هست
بكوب اي دل كه اينجا قصر نور است بكوب ايدل مرا شرم حضور است
بكوب اي دل كه غفار است يارم من از كوبيدن در شرم دارم
بكوب اي دل كه جاي شك و ظن نيست مرا هر چند روي در زدن نيست
كريمان گر چه ستارالعيوبند گداياني كه محبوبند خوبند
بكوب اي دل مشو نوميد از اين در بكوب اي دل هزاران بار ديگر
دلا پيش آي تا دادت بگويم به گوشت قصه اي شيرين بگويم
برون آيي اگر از حفره ناز به رويت ميگشايم سفره راز
نميدانم بگويم يا نگويم دلا بگذار تا حالا نگويم
ببخش اي خوب امشب ناتوانم خطا در رفته از دست زبانم
لطيفا رحمتي بر من ضعيفم قويتر از من از امشب حريفم
شبي ترك محبت گفته بودم ميان دره شب خفته بودم
ني ام از ناله شيرين تهي بود سرم بر خاك طاقت پر نميسود
زبانم حرف با حرفي نميزد سكوتم ظرف بر ظرفي نميزد
نگاهم خال در جايي نميكوفت به چشمم اشك غم پايي نمي كوفت
دلم در سينه ام قفلي بود محكم كليدش بود در درياچه غم
اميدم گرد اميدي نميگشت شبم دنبال خورشيدي نميگشت
حبيبم قاصدي از پي فرستاد پيامي با بلوري از مي فرستاد
كه ميدانم تو را شرم حضور است مشو نوميد اينجا قصر نور است
دلا اي عاشق اندوهگينم نمي خواهم تو را غمگين ببينم
اگر آه تو از جنس نياز است در باغ شهادت باز باز است
نمي دانم كه در سر اين چه سوداست همين اندازه مي دانم چه زيباست
خداوندا چه درد است اين چه درد است كه فولاد دلم را آب كرده است
مرا اي دوست شرم بندگي كشت چه لطف است اين مرا شرمندگي كشت»
بازم با عرض پوزش از آهنگران كه من از شعرش خوشم اومده و اينجا نوشتم.
كاشكي كه همين چند تا نكته اي من از اين شعر ياد گرفتم نباشه و من ازش بيشتر درس بگيرم.
بازم يه كاشكي
ماراهم دعا كنيد يا حق