سلام
مدتي بود دلم در تب و تابش مي سوخت
بهر چشمان ترم باز گهر آوردند
غنچه اي بودكه از سمت بهاران مي رفت
ساقه اي سوخته از رنج سفر آوردند
اين چه داغي است كه از سمت افق آوردند ؟
اين چه خاكي است كه ديروز به سر آوردند ؟
بوي باروت هنوز از تن او مي جوشيد
پيكري سوخت از مرد خطر آوردند
آه ديديم كه بر دوش ملا ئيك آن روز
يهر يك كودك معصوم پدر آوردند
يادم مياد مرتضي 2 ساله بود در هنگام شهادت پدر
و آرزو خواهرش بعد از 40 روز شهادت پدرش متولد شد
التماس دعا