سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   از خرد تو را این باید که راه گمراهى‏ات را از راه رستگاریت ، نماید . [نهج البلاغه]
 
بسم الله
متن زیبایی خواندم در وبلاگ قطعه 26 مطلق به برادر عزیزم حسین قدیانی باز نشر آن را در این مکان میگذارم

غروب خورشید، غرور روز را به بازی گرفته بود و نور آفتاب داشت آخرین زورش را می زد و هوا داشت تاریک می شد و شمعی که روشن شده بود روی مزار شهید گمنام داشت ذره ذره آب می شد و مردی که نشسته بود روی ویلچر داشت بی تاب می شد. کدام سهمیه را به جانباز ویلچری بدهیم نخاعش وصل می شود؟ کدام سهمیه حج برای مادر شهید حکم جگر گوشه اش می شود؟ کدام سهمیه دانشگاه برای فرزند شهید جای خالی پدر را پر می کند؟ ما که هیچ، "بنت الحسین" راضی بود دنیا را بدهد و فقط یک بار دیگر سرش را بگذارد در آغوش حسین. چوب خیزران سهمیه یتیمی دختر بچه سه ساله نبود.
 از زخم زبان باز هم تازیانه ساخته اند و سخاوتمندانه دارند سهمیه یتیمی ما را می دهند.
 جانباز ویلچری با هیچ سهمیه ای نمی تواند پله های ترقی را طی کند؛ بویژه اگر این پله ها مثل پله های مترو برقی باشد. "جوانمرد قصاب" ایستگاه صلواتی نیست و در آن شربت شهادت نمی دهند. جوانمرد، آن قصابی بود که بعد از عمری لات بازی، روی بازویش خال کوبی کرده بود؛ "عشق خمینی" و در کربلای پنج از بچه بسیجی ها یاد گرفته بود چگونه نماز شب بخواند. جوانمرد، کفتر بازی بود که به عشق خمینی خودش را جلد شهادت کرده بود و در والفجر مقدماتی به جای کفترها خودش را پرواز داد. در بالکن ایستگاه جوانمرد قصاب ادوکلن می فروشند به قیمت خون پدرشان که به جای عطر گل محمدی بوی قاره قصاب بالکان می دهد. این ادوکلن، قلابی است؛ بوی "نوفل لوشاتو" نمی دهد ولی برچسب پاریس دارد. پاریس مهد آزادی نیست. روی بدنه بمب شیمیایی که سینه جانباز ما را مسموم به گاز خردل کرده «Made in FRANCE» خورده است.
 اینجا تهران است؛ صدای مرا از درون سینه جانباز شیمیایی می شنوید. آسمان تهران صاف تا کمی ابری همراه با خس خس سینه جانباز شیمیایی است.
 نامردها در مترو به زور می خواهند "مشتری" را بکشانند داخل مغازه "مریخ" که در سطح آن آب پیدا شده اما هنوز کودکان حسین از عمق جان تشنه لبند و یک قطره از این آب به گلوی خشکیده علی اصغر نمی رسد. فروشنده، کارمند مترو است ولی حقوقش سر برج از روی خون شهدا واریز می شود به حسابش. این را نمی داند و به جای نگه داشتن حرمت خون شهدا احترام آقازاده را نگه می دارد. خودش را هفت قلم آرایش کرده اما با دست خودش روی در مغازه نوشته؛ "ورود خانم های بد حجاب اکیدا ممنوع"!
 این روزها وقت نماز همه مغازه های مترو باز است و هیچ فروشنده ای حاضر نیست حتی در ایستگاه حرم مطهر با خدا معامله کند. این روزها اذان بیجا مانع کسب است؛ حتی اذان بلال. این روزها مغازه های اطراف حرم امام که دارند نان امام را می خورند حتی به پابرهنگان نسیه نمی دهند.
این روزها گلدسته های حرم امام زرد است و گنبد حرم سفید است اما موسسه تنظیم پیش امام روسیاه است. من باز هم می گویم؛ این روزها به جای کار کردن روی پروژه حرم امام باید روی بصیرت خودشان کار کنند.
 آری، این روزها نسیه ممنوع است حتی برای جانباز قطع نخاعی که به صورت نقد از جانش در راه جمهوری اسلامی گذشت. در دکان آقازاده های وطن فروش اما برای دخترکانی که به صورت نقد تن فروشی می کنند، نسیه آزاد است. خدا پدر امر به معروف را بیامرزد. نهی از منکر جوانان را از دین جدا می کند. باید در زیر زمین مترو کار زیر بنایی کرد و به جای "قال الصادق"، جوانان را "هدایت" کرد به بوف کور. بوف، کور بود و مثل "سگ های ولگرد" ندید 29 سال است که مرد پا دارد ولی قدرت ایستادن ندارد. پایی که با آن نتوان راه رفت به چه درد می خورد؟ مرد 40 سال از خدا عمر گرفته ولی بیشتر از نصف عمرش روی ویلچر سپری شده. از این وضعیت حتی فرشته هایی که روی شانه های چپ و راست مرد نشسته اند خسته شده اند. فرشته واقعی خود مرد است و خدا به ملائکش دستور داد سجده کنند جلوی "آدم" که این بار نشسته است روی ویلچر و به جای خوردن سیب، دارد از دست روزگار، آسیب می خورد. مرد ویلچری پا دارد اما چه فایده که جانباز قطع نخاعی است.
مثل آقای ساکت که زبان دارد اما لال است. مثل آدم نابینایی که چشم دارد ولی بینایی ندارد. مثل آدم ناشنوایی که گوش دارد اما یارای شنیدن ندارد و ندای "هل من معین" حسین را نمی شنود. خوب شد که در مثل مناقشه نیست و الا دعوا می افتاد میان واژه ها و کلمات، سر همدیگر را می بریدند. قهرمان داستان ما سر پل ذهاب نخاعش قطع شد و جانباز ویلچری شد و سر پل صراط که پای بسیاری خواهد لرزید، او روی ویلچر کار آسانی پیش رو خواهد داشت. یک بار در عالم خواب دیده بود که قیامت است و نشسته روی ویلچر و دارد می رود به سمت بهشت. برگشت ببیند چه کسی دارد ویلچر را هل می دهد. کسی را ندید، فقط دو دست بریده دید. از خواب پرید و هاج و واج مانده بود؛ پس خداوند پرونده عباس را به کدام دستش خواهد داد؟
 راستی! قمر بنی هاشم از نظر خدا جانباز چند درصد است؟ بنیاد شهید می تواند به جانباز قطع نخاعی سهمیه ویلچر بدهد اما این سهمیه به چه درد مرد می خورد؟ اما من با سهمیه رفتم دانشگاه. من با سهمیه به سینما می روم. با سهمیه می روم رستوران. با سهمیه به من اکسیژن بیشتری می دهند. من با سهمیه می روم دربند و نیش این سهمیه ها مرا در "بند" می کند. من با سهمیه یخچال گرفتم که به جای یخ، یخ در بهشت بیرون می دهد و به جای آب، جام زهر. من با سهمیه موبایل گرفتم که با یک دکمه کار ماشین لباس شویی را هم انجام می دهد و اگر این دکمه را دو بار پشت سر هم فشار دهیم لباس را هم اتو می کشد. موبایل من چون سهمیه ای است "جی پی اس" دارد و می تواند نشان دهد در دل مادر چهار شهید چه می گذرد. با سهمیه به من آبمیوه گیری داده اند که در عین حال ساندویچ هم می سازد اما انسان ساز نیست. با سهمیه به من آدم آهنی داده اند که قانون سوم نیوتن را بلد است ولی احساس ندارد و قادر نیست برای دو دست بریده حضرت قطیع الیمین، گل پسر ام البنین اشک بریزد. با سهمیه به من چای ساز داده اند که قهوه هم درست می کند. با سهمیه به من خانه داده اند 50 متر که اجاره ای است ولی از کاخ سران فتنه هم بزرگ تر است. با سهمیه به من ماشین داده اند که ضد گلوله نیست و می توان با آن به راحتی مسافر کشی کرد. شما یک موی "بابا اکبر" را به من بدهید، من همه این سهمیه ها را به شما برمی گردانم. من شاکی ام. سهمیه یتیمی ما زخم زبان نبود.
وعده ما آن دنیا پیش شهدا. شما نخاع جانباز ویلچری را وصل کنید، من همه سهمیه های او را قطع می کنم. سهمیه دادن به ایثارگران را بنیاد شهید باید از غربی ها یاد بگیرد. الان یکی از افراد آن لاین وبلاگ من رئیس جمهور آمریکاست و به "بالاترین" دستور داده سهمیه مرا با فحاشی بدهد. چطوری آقای اوباما؟ چه کار می کنی با جمهوری اسلامی؟ شنیده ام باز ما را تهدید کرده ای؟ اما امام که گفت؛ "آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند"، دوره ریاست جمهوری شما را مستثنی نکرد. دیدی خامنه ای، خمینی دیگر است؟ شبی از پی شبی می رود ولی ماه همان ماه است.
حالا آقای اوباما! ما چهار تا انتقاد از خودی ها می کنیم، خیال نکن حاکمیت در کشور ما دوگانه است. اصلا تو می دانی چرا برخی خواص ما در فتنه ای که شما علیه ما راه انداختید سکوت کردند؟ نمی دانی، الکی حرف نزن. اصلا ما خودمان به خواص مان گفته بودیم سکوت کنند. ما جوانان در این جنگ نرم، شما را حریف بودیم؛ لذا از خواص مان خواستیم خواباندن این فتنه را بسپارند به ما و خود استراحت کنند تا برای جنگ بعدی، با انرژی بیشتری به مصاف شما بیایند. اینها با ما هستند نه با شما. ما 8 ماه شما را فریب دادیم و سرتان گول مالیدیم. اصلا من خودم از آقای ناطق خواسته بودم سکوت کند. من به آقای ناطق نوری گفتم؛ "اوباما عددی نیست، ما ستاره ها با این ماه پاره از پس 2500 ماهواره جاسوسی دشمن برمی آییم. شما اگر اجازه دهید این دفعه ما پای کار حضرت ماه باشیم؛ اگر موفق شدیم که هیچ و اگر پیروز نشدیم، شما هم بیا و علیه دشمن نطق کن"، که چون پیروزی نصیب ما شد لذا نیازی به اعلام موضع آقای ناطق نبود. آقای اوباما! اینجای نقشه ما را نخوانده بودی.
ما به تو یک دستی زدیم. یک وقت خیال نکنی آقای ناطق بریده است؛ خیال خامی است. این هم که گاهی من در نوشته هایم از آقای ناطق انتقاد می کنم، برای رد گم کنی شما است؛ ما جوانان سپاه ایمان می خواستیم به شما گرای غلط بدهیم. قصه این است. به "آقا محسن" ما خودمان گفته بودیم که برای گمراه کردن شما گاهی نامه های مشکوک بنویسد و ذهن شما را مشغول کند. ما چون در 8 سال دفاع مقدس، مجاهدت های این فرمانده عزیزمان را دیده بودیم، از وی خواستیم این دفعه پشت صحنه باشد و 8 ماه دفاع مقدس را بسپرد دست ما، که ایشان هم قبول کرد. تو چقدر بدبختی آقای اوباما که فریب نقشه جمهوری اسلامی را خوردی. اصلا ما، شما را 8 ماه تمام سر کار گذاشته بودیم. حالا چرا راه دور برویم؛ همین آقای هاشمی. هنوز هم تنها افتخار ایشان سابقه 50 سال دوستی اش با مولای ماست. آن نامه هم که ایشان نوشت برای این بود که محاسبات شما را بهم بریزد و الا ایشان کجا گفته که من عاشق آمریکا هستم. همیشه گفته؛ "من عاشق خامنه ای هستم". البته "چو عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"، این بیت را هم "لسان الغیب" به خواهش ما برای فریب دادن شما سروده. فردوسی هم به تمنای ما این بیت را سروده؛ "اگر سر به سر تن به کشتن دهیم، از آن به که کشور به دشمن دهیم". سعدی هم اگر گفته؛ "بنی آدم اعضای یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند"، منظورش بنی آدم بود نه قاتلین کودکان فلسطینی. نه صاحبان گوآنتانامو. شما اگر فرزندان آدم هستید چرا پس بویی از آدمیت نبرده اید؟ بنی آدم ما هستیم که حتی برای آقای کروبی هم دعا می کنیم تا هر چه زودتر سرطان بصیرت شان خوب شود و باز هم ستون پنجم جمهوری اسلامی شود در عمق فضای سایبر.
 ببین آقای اوباما! اشتباه نکن و وسط دعوای درون خانوادگی ما نرخ تعیین نکن. مثلا خود من یک بار در قالب یک طنز نوشتم؛ آقای لاریجانی "پرسه در مه" می زند. اولا ما چند تا لاریجانی داریم. من مخصوصا مشخص نکردم که منظورم کدامیک از اخوان لاریجانی است که شما را گیج کنم. وانگهی، این که حالا طوری نیست؛ ما با پول خودمان برای آقای لاریجانی یک چراغ مه شکن می خریم!
 یا مثلا انتقاد من از آقای قالیباف. این هم برای فریب دادن شما بود و الا ما با کارهای خدماتی شهرداری هیچ مشکلی نداریم. ما شهرداری داریم که از تابستان به فکر زمستان شهروندان است و هنوز پاییز نشده، سایت های برف روبی درست می کند و کلی شن و ماسه تهیه می کند. مدیران جمهوری اسلامی همه همین طور هستند و ماهها قبل از آمدن برف به فکر خدمتند. شما به جای حساب کردن، روی دعوای ما با شهردار تهران بهتر است به فکر شهردار تگزاس باشی که بیشتر از این سوتی اخلاقی ندهد. از قالیباف هم راستش خود ما خواسته بودیم که در 8 ماه دفاع مقدس گاهی برای به اشتباه کشاندن محاسبات دشمن یک طوری وانمود کند که انگار برای شهرداری "تونل توحید" از "تنگه احد" مهمتر است و الا لازم باشد ایشان هنوز هم همان فرمانده دوران 8 سال دفاع مقدس است.
شما اشتباه فکر نکنید. ما در حفظ نیروهای انقلاب بسیار حریصیم. این را ما از مولای مان خامنه ای یاد گرفته ایم. خامنه ای برای ما حکم پدر را ندارد، عین پدر است. خامنه ای پدر همه فرزندان انقلاب است با هر سلیقه ای. سایه ولایت بالای سر همه فرزندان انقلاب است ولو فرزندان ناخلف. رویش ها به جای خود عالی است اما  مولای ما حتی المقدور دوست ندارد احدی از کشتی انقلاب ریزش کند. راز صبر خامنه ای بر اشتباهات سران فتنه به دلسوزی ایشان بر می گردد نسبت به همه فرزندان انقلاب، بلا استثنا. موسوی و خاتمی کاش می دانستند دلسوز واقعی شان کیست؟ خامنه ای چشم دیدن حتی یک ریزش را هم ندارد اما چه کند از ناخلفی پسر نوح که با بدان می نشیند و فرق دوست و دشمن را تشخیص نمی دهد.
آقای اوباما! اگر می خواهی بدانی ما چقدر ولایت فقیه را دوست داریم، وصیت نامه پدران مان را بخوان. شما این همه در عراق و افغانستان تلفات دادید، اگر مردید وصیت نامه کشته های تان را رو کنید. "سیندی شیهان" مادر یکی از هزاران نفله شما در جریان جنگ طلبی های دائمی شماست ولی معتقد است بچه اش برای هیچ و پوچ به هلاکت رسیده است اما من در نظام مقدس جمهوری اسلامی مادری می شناسم که پنج شهید در راه اسلام داده است و وقتی به دیدار خامنه ای می رود شرمنده است که دیگر فرزندی ندارد تا تقدیم ماه کند. شرمنده است از روی ام البنین. آری، ما نقشه کشیده بودیم برای شما. جمهوری اسلامی نظام مظلومی است اما همین که به آمریکا و اسرائیل می رسد اتفاقا فوق العاده زیرک و با هوش است و با حساب و کتاب جلو می رود. یکی از ترفندهای جمهوری اسلامی این است که همه مهره های خود را رو نمی کند. راز خانه نشینی برخی خواص نظام ما این بود. جمهوری اسلامی همیشه تعدادی از عناصر خود را می نشاند روی نیمکت ذخیره و اگر لازم شد آنها را به میدان می فرستد. در 8 ماه جنگ نرم اما لازم نشد که از این نیروهای ذخیره استفاده کند. یعنی ببخشید آقای اوباما! شما آنقدر برای ما حریف مقتدری نبودید که ما مثلا آقای ناطق نوری را هم به میدان بیاوریم. شما از پس عوام ما بر نمی آیی، وای به حال آن روزی که ما با خواص خود به میدان بیاییم.
 آقای اوباما! شما از پس بچه بسیجی های جنوب شهری بر نمی آیی، وای به حال خواصی که در شمال شهر سکنی گزیده اند. بترس از روزی که ما با خواص خود به جنگ شما بیاییم. خواص ما تجربه دارند که ما نداریم. سابقه دارند که ما نداریم. با امام در پاریس بودند که ما نبودیم. با امام در هواپیما بودند که ما نبودیم. با امام در پلکان بودند که ما نبودیم. با امام در حال "عبور از بحران" بودند که ما نبودیم. تازه اینها آقا زاده هم دارند. پول هم دارند. رسانه هم دارند. نفوذ هم دارند که ما هیچ کدامش را نداریم و ان شاءالله خواص ما از این دارایی های خود در جهت اعتلای نام جمهوری اسلامی استفاده می کنند. پس بترس از آن روزی که ما با ذخیره های طلایی خود به میدان جنگ با شما بیاییم. آن روز گلی می زنیم به دروازه تان زیباتر از گل حمید استیلی. خوش بو تر از گل پرپر شده شهید حسین غلام کبیری. آن روز ما تیم شما را سوراخ سوراخ می کنیم. این 8 ماه اگر چه برای شما خیلی مهم بود ولی برای ما دست گرمی بود. شما در جنگ بودید و ما در مانور. ما با نیروهای اصلی خود به میدان نیامده بودیم. شما آنقدر تیم تان ضعیف بود که مربی تیم ما بهتر آن دید به جای تیم اصلی با تیم "ب" به نبرد شما بیاید. آقای اوباما! مگر "نه دی" اکثرا جوانان و نوجوانان نبودند که به صحنه آمدند؟ شما با همه قوا با همه 2500 ماهواره جاسوسی تان با همه باد و بروت تان با همه دارایی تان با همه سایت های تان آمدید ولی ما با تیم نوجوانان مان آمدیم و شما را هم بردیم.
با چی؟ نه با سیستم "چهار چهار دو"، با سلاح ایمان و البته با ساندیس. با نی ساندیس. ما آنقدر جمهوری اسلامی را دوست داریم که یک روز اگر ساندیس نظام مان را نخوریم از تشنگی می میریم. ما آنقدر جمهوری اسلامی را دوست داریم که از هنرمندان متعهد برآمده از نظام تقاضا کردیم این 8 ماه قلم و دوربین را به دست ما بدهند و هنرنمایی ما را ویرایش کنند. ما "نوهنرمندان متعهد" از سید مهدی شجاعی عزیز از مجید مجیدی از ابراهیم حاتمی کیا و از دیگرانی که معلم ما بوده اند خواهش کردیم برای متوهم کردن دشمن سکوت اختیار کنند و اجازه دهند ما که شاگردان شان هستیم با اهرم هنر به مصاف شب پرستان برویم. من یک سطر "کشتی پهلو گرفته" را یک کلمه این کتاب را با کل آثار نویسنده های غربی عوض نمی کنم. "من او" هر چه باشد، "من ما"ست نه "من شما". ناز کند؛ عیبی ندارد ما نازش را می خریم. امیرخانی تنها راضی به "رضا"ی شهدای جمهوری اسلامی است؛ نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد و در جشنواره شهید حبیب غنی پور نشان داد قدر شهدای وطن را می داند. ما حریصیم در حفظ هنرمندان برخاسته از انقلاب. در حفظ همه شان. من یک قطره از "باران" مجیدی عزیز را به کل اقیانوس کبیر نمی فروشم. من مفتخرم که کل دیالوگ شاهکار سینمای ایران، "آژانس شیشه ای" را حفظ هستم. ما ناز این "بلبل عاشق" را می خریم تا فقط برای شقایق ها بخواند. ما در حفظ این بازوهای هنری اتفاقا بسیار خسیسیم و اصلا سخاوت نداریم که آنها را از دست بدهیم. ما حالا دو تا انتقاد از بزرگ تر های خود در عرصه هنر می کنیم، این برای گمراه کردن دشمن اصلی است که خیال کند بین ما دعواست و نقشه اش را بر اساس این دعوا تنظیم کند و آخر سر در "نه دی" متوجه شود کور خوانده است. مدافعان اصلی سرمایه های متعهد برخاسته از انقلاب اسلامی اتفاقا خود ما هستیم. گاهی هم اگر نقدی می کنیم فقط از این روست؛ "اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی". آقای اوباما! ما اتفاقا به عشق حکومت، می آییم راهپیمایی حکومتی. با چه وسیله ای می آییم؟ با اتوبوس. با کدام اتوبوس؟ با همان اتوبوسی که پدرم را به جبهه برد. کی؟ روز چهارشنبه و هر روز دیگری که لازم باشد. برای انقلاب ما هر روزی "نه دی" است و هر مکانی "خیابان انقلاب" است. آقای اوباما! ما نه تنها با اتوبوس به راهپیمایی حکومتی می آییم، بلکه موقع برگشتن از راهپیمایی هم با همین اتوبوس برمی گردیم خانه. کدام خانه؟ یک خانه حکومتی. نامش چیست؟ "بیت رهبری". ما خانه مان هم حکومتی است. کدام حکومت؟ جمهوری اسلامی. رهبرش کیست؟ خامنه ای. حضرت آیت الله العظمی خامنه ای. مهتاب با همه عظمتش، تنها گوشه ای از نور چشم ماه ما را دارد. نه، ما دیگر بزرگ شده ایم و به جای دیدن تصویر ولی فقیه در ماه، مولای مان  را عین "ماه" می دانیم و او را "حضرت ماه" خطاب می کنیم و مگر جز این است که ماه، روشنایی بخش شب های بی خورشید است؟ اگر جز این است که ماه، تسلی بخش دل داغدار ستاره ها در فراق خورشید است، پس شک مکنید که خامنه ای نائب بر حق امام زمان است. زلزله ظهور اگر فردا روزی قرار باشد حادث شود و لرزه بر اندام "کسرای سفید" بیاندازد، خبر در پیش بودن این زلزله را اول به مولای ما می دهند. شما لطفا غیب گویی نکنید!
 آقای اوباما! بزرگ ترین مشکل شما این است که نمی دانید ما رهبرمان را چقدر دوست داریم. ما آرای پراکنده پای نامزدهای مختلف نیستیم. ستاره های بی شمار پشت سر ماه هستیم. فداییان خامنه ای هستیم. این همه لشکر حتی اگر به عشق ساندیس هم آمده باشد باز از این روست که این ساندیس ها در نظام مقدس جمهوری اسلامی تولید می شود که رهبرش خامنه ای است. آری، ما به عشق ساندیس جمهوری اسلامی، خودش را نوش جان می کنیم و "نی" اش را فرو می کنیم در چشم بدخواهان خامنه ای. پس بگذار این همه لشکر به عشق ساندیس نظامی آمده باشد که رهبرش خامنه ای است. نتیجه یکی است. ما به عشق هر آنچه نسبتی با این نظام داشته باشد غوغا می کنیم. ساندیس خوردن از ما، سادیسم گرفتن از شما. ما اما به "عشق رهبر" غوغا نمی کنیم، قیامت می کنیم. "نه دی" چون به عشق ساندیس بود، غوغا بود. قیامت می خواهید ببینید، صبر کنید خامنه ای حکم جهادمان دهد. این همه لشکر به عشق ساندیس می آید، آمریکا و اسراییل غلاف می کنند، وای به آن روز که این همه لشکر به عشق رهبر بیرون بیاید.
 آقای اوباما! "وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد"، شعار نیست. ما این را در عمل نشان تان دادیم. باز هم اگر دلتان می خواهد نشان تان بدهیم ما آماده ایم. شما با ارتش دنیا آمدید و رهبر ما این مربی ما، شما را عددی ندانست و تیم جوانانش را به میدان فرستاد و بی نیاز از فرستادن ذخیره ها به میدان نبرد، تیم بزرگسالان شما را شکست داد. مگر نگفتید این دفعه ما با تمام توان آمده ایم تا کار جمهوری اسلامی را یک سره کنیم؟
 زرشک! شما اگر جنگ نرم را نباختید پس چرا گفتید دلارهای مان را الکی حرام این فتنه گران کردیم؟ پس چرا این روزها به یاوه گفتن افتاده اید؟ اصلا یک سئوال؛ آقای اوباما! شما می دانی "عباس" کیست که ما را تهدید به حمله می کنی؟ آدم بودی، برایت یک دوره کلاس "عباس شناسی" می گذاشتم تا بدانی با چه یلی چه پهلوانی چه علمداری چه ذخر الحسینی طرفی. عباس کسی است که همه ارتش تو را با یک گوشه چشم شکار می کند. عاشورای سال هشتاد و اشک، ارتش شما را عباس شکار کرد، فقط با یک نگاه. این عباس نگهدار ماست. پشت و پناه انقلاب ماست. حریفش می شوید، بسم الله! اما من به شما توصیه می کنم حماقت نکنید. عباس کار دست تان می دهد.
آقای اوباما! بدبختی شما این است که همین عباس نگهدار خامنه ای است. حافظ ماه بنی انقلاب، قمر بنی هاشم است. من الان مانده ام از هزار کرشمه عباس کدامش را بگویم. با خصم بی شعور نمی توان حرف از دلبری زد. روضه عباس را فقط برای دوست باید خواند؛ بهتر است دشمن را وانهیم و در نهانخانه دل سنگ دلبر را به سینه بزنیم. این آخرین سطور کتاب "نه ده" است؛ بهتر است "زیارت عباس" را بخوانیم: "السلام علیک ایها العبد الصالح. المطیع لله و لرسوله و لامیر المومنین و الحسن و الحسین ...". اما عباس را باید از مادرش "ام البنین" شناخت؛ "یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد/ و راه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد/ انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید/ ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد/ لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منه احد". اصلا بهتر است برخیزیم و برای عباس سینه بزنیم. "ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد...". می دانید چرا؟... آخر هوا دیگر کاملا تاریک شده بود؛ شب بود و سکوت بود و ماه بود و ستاره ها و بهشت زهرا. و جانباز قطع نخاعی چشم بر نمی گرفت از مزار شهید گمنام که روی قبرش فقط چند کلمه نوشته شده بود؛ "شهید گمنام. فرزند روح الله". صدایی آمد. ویلچر را حرکت داد به سمت صدا. دید شهدای "قطعه 26" نشسته اند در بهشت و دارند روضه مادری را می خوانند که به "حسنین" شیر داد اما روی مزار بی نشانش فقط یک کلمه نوشته شده است؛ "مادر عباس".

ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد، علمدار نیامد، سپهدار نیامد؛ حسین.
سقای حسین، سید و سالار نیامد، علمدار نیامد، سپهدار نیامد؛ حسین.
(همین متن را امروز در وطن امروز هم می توانید بخوانید. این دل نوشت محصول نشستن پای صحبتهای دوست صمیمی پدرم و کارگردان توانای کشورمان "بهزاد بهزادپور" بود. گاهی هم کلامی با کسانی که موی شان جو گندمی است غنیمتی است قیمتی.)



کلمات کلیدی :
  نوشته شده در  یکشنبه 89 اردیبهشت 5ساعت  10:27 صبح  توسط عشاق                نظرات دیگران()
آدرس مستقیم این نوشته

بسم الله چند روزی بود که میخواستم چیزی بنویسم در مورد شهادت آقا مرتضی یکی دوبار هم شروع کردم ولی هرچه پیش رفتم به جای نرسیدم تا مطلبی خواندم در خبرگزاری فارس به نقل از حاج حمید داود آبادی؛
حوزه شلوغ شده بود.
"حوزه علمیه " نه؛ "حوزه هنری ".
"زم " که چندی قبل آوینی را از آن جا تارانده بود، حالا شده بود صاحب عزا!

آهنگران اما، زور می زد تا در باغ شهادت را باز کند:
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
می خواند و گریه می کرد. می خواند و اشک در می آورد.

گفتم اشک!
مگر دیگر اشکی هم برای مان گذاشته بود؟
از خرداد 68 که یتیم شدیم، اشک چشممان خشکید.
حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین " در خیابان های دولت سازندگی و دوران بازندگی، طنین انداز شود.
سید آمد تا باز به دیدگان خشکیده مان، اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد.

همه ناله می زدند. همه می گریستند. کسی به دیگری نمی نگریست.
من اما ...
آن قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هر وقت در جبهه می شنیدیم آمده، حتما باید از نزدیک زیارتش می کردم.
امروز اما ...
حال نداشتم بروم جلو. همه عزادار شده بودند. امروز روز عزا بود.

سردار پاستوریزه جبهه ندیده بسیج، برای این که از فشار برهد، گفته بود تا پرونده ای در بسیج به نام "سید مرتضی آوینی " به تاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی "؟ کارت بسیجش را رو کند.
هر کی به فکر خویشه ...

همراه "داود امیریان " کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت " ایستاده بودیم.
به یاد روزهای آفتابی جنگ، ونگ می زدیم.

انگار مصطفی را از "سومار " می آوردند.
پنداری پیکر "سعید " را از همسایگی "دجله " برمی گرداندند.
شاید استخوان های "سید محمد " را از "سه راه مرگ " هدیه می آوردند.
هر چه که بود و هر که می آمد، عطر شهادت در شهر می پراکند.

از دور دیدمش. نه خیلی دور، ولی کسی متوجه نشد.
همه در محوطه اصلی بودند و من و داود، متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخار آفرین ایران اسلامی، از در پشتی حوزه هنری وارد حیاط شد.
بر شانه داود که زدم، دویدیم.

زیر تابوت را که گرفتیم، ده دوازده نفر نمی شدیم. داشتیم می رسیدیم به مردم.
سرم را بر تابوت گذاشته و می گریستم. من عقب بودم و داود جلوتر.
کسی از پشت بر شانه ام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
- آقا میگه تابوت رو بذارین زمین.
- آقا؟
برگشتم پشت سرم را ببینم، که چشمم به قیافه خندان - ببخشید، مثلا گریان - حاجی زم افتاد. کفرم درآمد. به یک باره همه ظلم و ستم ها پیش چشمم رژه رفتند:
- زم ... هم اسم خودش رو می ذاره آقا.
همه شنیدند. داد زدم. از ته دل.
می خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما، ول کن نبود. دوباره بر شانه ام زد:
- گفتم آقا میگه تابوت رو بذارین زمین ...
- برو بینیم با ...
وای خراب کردم.
رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم، حالم گرفته شد.
آقا بود. واقعا. خودش بود. درست پشت سر تابوت داشت گام می زد و می آمد.
زدم بر شانه داود:
- داود، سریع تابوت رو بذار زمین ... آقا ...

خودم را انداختم روی تابوت و های های گریستم. داود و دیگران هم.
آقا ایستاد بالای سر آقا سید. چشمانش بارانی بود، حالاتش طوفانی.
من اما، رعد و برق شدم.
دلم می سوخت.
تازه او را شناخته بودم، ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.

رو کردم به آقا:
- آقا ... اینم سید مرتضات ...
شلوغ شد. من هم شلوغ شدم.
همه آمدند. آقا که رفت، تازه جمعیت ریخت آن جا و ...

خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمی آمد:
"سه قطره خون " مسیح - مثلا روزی نامه جمهوری اسلامی - همچنان به عناوین جعلی "بسیج صدا و سیمای " استان و شهرستان و بخش و دهداری و روستا، علیه سید مرتضی بیانیه صادر می کرد.
و همچنان داداش کوچیکه حاج اکبر، پخش صدای آوینی از جعبه جادویش را حرام و ممنوع اعلام می کرد.
اگر آقا نمی آمد، شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص، پزشک قانونی وارسی کند و سوراخ های ترکش مین والمری را، "اثرات فرو رفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چند جای بدن " اعلام کند!

آوینی که رفت، آنهایی که سال های جنگ از قم آن طرف تر را ندیدند، تازه فهمدند "فکه " هم روی نقشه دیدنی است.
پای آوینی که بر مین گل کرد، تازه آنهایی که می گفتند "چرا جنگیدیم؟ " متوجه شدند که فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوش ها روانند، از این سوی مرز، یعنی داخل کشور خودمان می آیند. یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی، در خانه مان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.

آوینی که خونین شد، ما هم تازه یاد رفیقان مان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جای گذاشتیم.
آوینی که شهید شد، حضرات رضایت دادند تا فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقه بندی "خیلی محرمانه " خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند:
در فکه، چه خبر هاست هنوز؟!

*منبع:خاطرات جبهه-حمید داودآبادی

پاسداشت دو سردار جبهه های فرهنگی و نظامی انقلاب اسلامی(41) 


کلمات کلیدی : شهید آوینی
  نوشته شده در  سه شنبه 89 فروردین 24ساعت  8:40 صبح  توسط عشاق                نظرات دیگران()
آدرس مستقیم این نوشته

بسم الله
در این واپسین لحظات سال؛ سالی که پور بود از حوادث تلخ و شیرین یادی کنیم از شهدا این ولی نعمتانمان

سبکبالان
خوش الحانان قفس را باز کردند
به قاف قرب حق پرواز کردند
سبکبالان شب سیر مهاجر
بهارى تازه را آغاز کردند
در دل را ز خلوتخانه راز
به سوى بى‏نهایت باز کردند
فراز قله ایثار را فتح‏
مقام صدق را احراز کردند
چو جام معرفت را سر کشیدند
به غمزه کشف رمز و راز کردند
گرفته جام دل از عمر و خود را
رها از قید حرص و آز کردند
کجا رفتند یارب سربداران‏
که سر عشق را ابراز کردند
وصال ارزانى آنان که ما را
به درد هجر خود دمساز کردند

با عرض پوزش نام شاعرش را نمی دانم
یا علی مددی از اطاعت و عبادت چه می دانم.


کلمات کلیدی : شهدا
  نوشته شده در  جمعه 88 اسفند 28ساعت  10:15 عصر  توسط عشاق                نظرات دیگران()
آدرس مستقیم این نوشته

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت ها
خیبری ساکته،دود نداره سوز داره
برای دل تنگی خودم
جلوه ای از عبادت امام رضا علیه السلام
کلنا عباسک یا زینب...!
اسلام علیک یا ابوتراب
برای مرغ سحر رسانه ملی، فرزاد جمشیدی
حماسه حضور
جانستان بلوچستان (قسمت نهم)
برگرد(خیبر)
کاش نماز عیدفطر را به امامت مولای غریبمان اقتدا کنیم؟
من و شلوارم...
جانستان بلوچستان (قسمت هشتم)
روح جهاد و اخلاص مرزی نمیشناسد.
جانستان بلوچستان (قسمت هفتم)
عاشق شدیم و عاشق حیران ما شدند
[همه عناوین(201)][عناوین آرشیوشده]